طلعت خانم که رفت، بیبی مثل اسپند روی آتش شده بود؛ یکسره دور سر خودش میچرخید و غر میزد. ...
- وووووی تُف تو روم دیدی طلعت چیچی گفت؟ دیدی ماخان بچا مش موسی چیکار کنن؟ بوگو خدا ورتون دره، بوگو تیرناحق بخورین، اَلو به جونوتون بیگیره به حق پنج تن... بوگو چیطو دلتون میا؟ ای پیرمرد خدا زده چیکارتون کرده که مِخِین بیرین آخر عمری بذَرینُش خونِی سالمندان؟
- حالا شما چرا اِقَد حرص میخورین بیبی؟ جوش نزنین براتون خوب نیستا...
- میه میذَرَن؟ میه میذَرَن آدم جوش نزنه؟ میه میذَرن آدم یَی دقه یَی نفس راحتی بکشه؟ اَی خدا نفسوتونه بُره به حق علی که زوروتون اَ ای پیرمرد نرسه...
بلند شد چادرش را انداخت روی سرش...
-کجا میری بیبی حالا؟
- میرم او دنیا، میرم قبرسون....
- وا بیبی....
- وا و مررررگ تو یکی دیه هیچی نگو که اصلن حوصلته ندرمه...
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد تو....
- سلام بیبی....
- سلام و گولِی برنو.... سلام و زنجفیل... سلام و...
- ای بابا بیبی چتونه، مگه من میخوام مش موسی رو بذارم خونهی سالمندان که با من اینطوری حرف میزنین؟
- تو غلط میکنی، میه شَر هرته؟ حالا بری بچاشم دَرم...
- حالا کجا بودین بیبی؟
- رفتم پَسِ در خونشون هیشکه درِ واز نکرد، ینی کجا رفته؟ ینی به هی زودی بردنُش؟ نکنه بدبخت پیرمرد دق کرداشه تو خونه؟ وووووی خدا چکار کنم؟ ینی چیطو شده؟
دست بیبی را گرفتم....
- بیبی جون یه کم آروم باشین، چرا اینقد استرس دارین؟
- میه میتونم آروم باشم دختر؟ تو دلُم انگا درَن رخت میشورن.
چپ چپ نگاهم کرد...
- تو چرا اینجو نشِسی؟
- پ کجا بشینم بیبی؟
- رو سرِ من... پوشو تا بیریم خونِی سالمندان بینیم ای پیرمردو اونجا هه یا نه؟
- ولی بیبی جون نیریز که خونهی سالمندان نداره.
بیبی دهانش باز ماند...
- دروغ میگی گلابی!
- دروغم چیه بیبی جون؟
-ینی کجا بردنُش؟
- چمیدونم بیبی، رفته باشه هم احتمالاً خونه سالمندان شیراز رفته.
- اَی خدا، ای چه بلایی هه دره سرِ من میا؟
سرپا ایستاد...
- چی شد بیبی؟
- هیچی، پوشو یَی زنگی بری بچا مش موسی بزن بیان اینجا تا من تکلیفُمه با اینا مشخص کنم...
- ولی بیبی...
- ولی ملی ندره، پابوشو میگم، شمارِی کدوشونه دری؟
- اصغر و صغری...
- اَی خدا ازشون نگذره، پابوشو زنگ بزن...
******
صغری و اصغر هنوز درست و حسابی احوالپرسی نکرده و ننشسته بودند که بیبی دهانش را باز کرد...
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ رمَت به شیری که خوردین... ماشالا به جونوتون، شما راس راسی خَجِلَت نیکشین؟ حیا نیکنین؟ اَی تُف تو روتون بیا! اَی خدا اَ سرتون نگذره، ای کاریه شما سرِ ای پیرمرد در مییَرین؟
صغری و اصغر هر دو با تعجب به هم خیره شدند و صغری دهان باز کرد...
- وا بیبی خانوم معلومه شما چی میگین؟ این حرفا چیه میزنین؟ دس شما درد نکنه.
بیبی چشم و ابرویش را کشید توی هم...
- من چیچی میگم؟ من؟ شما خَجِلت نیکشین؟ ایَم کاریه میکنین مِخین بواتونه بذرین خونِی سالمندان؟ شرم نیکنین؟ حیا نیکنین؟ بدبخت ای پیرمردو میه چیکارتون کرده؟ میه پا رو پاتون گذوشته؟ سَریش نیزَنین، نیزَنین؛ دیه ای کاراتون چیچیه؟
اصغر دهان نیمهبازش را جم و جور کرد...
- چی میگی بیبی خانوم؟ خونهی سالمندان چیچیه؟ کی گفته؟ ما غلط کنیم ایطو کاری کنیم...
بیبی کمکم اخمهایش باز شد...
- ینی شما نیخِین بواتونه بذَرین خونِی سالمندان؟
صغری دوباره به حرف آمد...
- نه بیبی خانوم این چه حرفیه؟ بابا رو سر ما جا داره، تازه هرچیام بهش اصرار میکنیم میگیم بیا خونهی ما بمون خودش قبول نمیکنه...
نگاهش رفت روی اصغر...
- میه نه اصغر؟
- ها والا، نپه چه؟ حالا کی ای حرفِ زده...
بیبی با شرمندگی سرش را انداخت پایین...
- والا...
حرفش را خورد.
- حالا هر کی گفته شما والا ببخشین، من میدونم و او...
صغری و اصغر که رفتند، بیبی فوری طلعت را احضار کرد... این بار نوبت طلعت خانم بود که ناسزاهای بیبی را نوش جان کند...
- خدا ورُت دره طلعت با ای دروغات، خدا اَ سرُت نگذره، روسیا بیشی به حق علی، خیر نوینی که منه کردی سِکِی یَی پول...
طلعت خیره شد به بیبی...
- بیبی جون چی میگی شما؟ چکار کردم مگه؟
- بوگو چیکار نکردی؟ بوگو چیکار نکردی... ای دروغو چیچی بود اَ من گفتی؟
- کدوم دروغ بیبی؟
- هی که گفتی مش موسی دره میره خونِی سالمندان...
طلعت نفس عمیقی کشید...
- خو راس گفتم بیبی که... دره میره...
بیبی عصایش را برد بالا...
- دیَم میگه دره میره؛ دیَم میگه دره میره... زن ناحسابی بری چه اقد دروغ میگی؟ هی حالا بچاش اینجا بودن گفتن نیخوا بره، چی چی میگی تو؟
- بیبی جون نکنه شما مش موسی همسایَتونه میگین؟ من خو او مش موسی رِ نیگم. منظورُم مش موسی ملکیدوز سرِ کوچه بود!
گلابتون