سوپری بزرگ محل پر از مشتری بود. لیست خریدم را که جمع کردم برای پرداخت وجه در صف ایستادم. فروشنده آقایی با موهای جوگندمی بود !
جلو صف پیرمرد نسبتاً چاق و سرخ و سفیدی کارت بانکی را به فروشنده داد تا مبلغ خرید را کسر کند!
در همین حین تا فروشنده کارت کشید، دستگاه رول کاغذ تمام کرد!
از کشوی میز یک رول کاغذ جدید برداشت تا روی دستگاه بگذارد؛ اما هر چه تلاش کرد نتوانست با ناخنش شروع رول را پیدا کند! به نظر میرسید مقدار زیادی چسب مایع روی آن ریخته بودند که تا چند لایه نفوذ کرده بود!
مشتریها برای کمک یکییکی رول را از دست فروشنده گرفتند و دستبهدست چرخاندند ولی هر چه با ناخن روی آن کشیدند موفق نشدند!
فروشنده در نهایت مجبور شد با یک کارد تیز و با اسراف مقدار زیادی کاغذ آن را باز کند و روی دستگاه بیندازد!
پیرمرد جلو صف دور و اطرافش را نگاهی انداخت و با لبخندی گفت: اگر همه چیزهای مهم مملکت را مثل همین رول کاغذ چسبکاری میکردند هرگز سر از کانادا در نمیآورد! بعد قهقهه معناداری زد و گفت: نصف همین چسبی را که به رول کاغذ میزنند تا باز نشود، اگر به در گاوصندوق اون سه میلیارد دلار کذایی زده بودند، الان خاوری، باختری نشده بود!!!
یک خانم ٣٠ ساله با لبخندی حرف پیرمرد را تأیید کرد و گفت: حاجی چرا سسهای کچاپ ٥ گرمی تک نفره را نمیگویی که دقیقاً از جایی که نوشته: از اینجا باز شود؛ باز نمیشود!
یک پسر دانشجو سرش را نزدیک گوش پیرمرد برد و گفت: حاجی بیسکویت موزیهای قدیم که الان بهش میگن ویفر رو یادتون هست؟!!! باید با پوستش میخوردیم از بس سفت بستهبندی شده بود!
چسب هم چسبهای قدیم! اگه اون چسبها بود الان خیلی چیزها سرجاش چسبیده بود و تکون نمیخورد!!!
سوپرمارکت از خنده رفت روی هوا!
پیرزنی که خریدش را نقداً پرداخت کرده بود، در حالی که زنبیلش را به زور کشان کشان پشت سرش میکشید تا از سوپری بیرون برود لبخند نیمه شیطانی زد وگفت: الان اگر به جای گروهای موسیقی و آواز ماکانبند، هورشبند، فلانبند و چنانبند، چند تا «سیلبند» درست و حسابی جلوی آب باران ساخته بودیم، سر مردم مملکت اینجوری نمیآمد!
قربانتان غریب آشنا