بیبی تازه از حمام آمده بود بیرون و داشت لباس می پوشید که صغری خانم در را باز کرد و آمد تو...
بیبی همانطور که با حوله سر و صورتش را خشک میکرد گفت:
- صغری من بُزم؟
صغری خانم زد توی صورتش...
- ووووی روم سیا بیبی، خدا نکنه. ای چه حرفیه میزنی؟
- ای چه حرفیه خو دیه ندره صغری. میگم گاسم من بُزم و اینجا طویله هه که تو هیطوری سرُته مینازی پویین مییِی تو!
- ببخشید بیبی ولی خو چون موضوع مهمی بود، اصلن حواسُم نبود!
- اصلن هرچی... تو بوگو استغفرولا خدا اومده پویین، تو نبویه دری بزنی؟ حالا من خو پیرزنیام نه میخوام کاری کنم، نه کلم پتینه، نه چی... بری شعور خودوت میگم صغری!
- ببخشید بیبی ولی از وختی شنفتم ای پیرمرد همسایتون مشموسی دیشو حالوش بد شده، بردنوش شیراز، خیلی ناراحت شدم. گفتم گاسم شوما خبر داشته باشی...
بیبی برای چند ثانیه ساکت شد و بعد رو کرد به من...
- گلاب گفت کی ننه؟
- مش موسی بیبی. انگار دیشب سکته مکتهای چیزی کرده...
بیبی زانوانش تا شد و نشست روی زمین... چند ثانیهای که گذشت شروع کرد جیغ کشیدن و توی سر خودش زدن...
- وااااااااااااای... وای... روم سیا... اَی خدا منه بکشه که ایطو روزی رِ نبینم... دیدی چیطو شد؟ دیدی مشموسی جونَمرگ شد؟ اَی خدا من اونه اَ تو ماخام...
صغری خانم همانطور که دستهای بیبی را گرفته بود تا کمتر توی سر و صورتش بزند رو به من گفت:
- گلاب بیبی چرا ایطو میکنه؟ دورِ جون میه بچَش مرده؟ ووووی تف تو روم، اگه میفمیدم هیچی نیگفتم. برو یَی لیوان اُویی بیار بیدیمُش تا پس نفتیده...
بیبی اما ولکن نبود... همانطور توی سر و کلهاش میزد و موهایش را میکشید... ناگهان از جایش کنده شد...
- من ماخام برم... من ماخام برم شیراز...
چادرش را برداشت که دستش را گرفتم.
- بیبیجون یه کمی خونسرد باش. چی میگی؟ با کی میخواین برین آخه؟
محکم زد توی گوشم...
- ولوم کن... میگم ولوم کن... همه زندگیم دره میره... امیدُم دره میره... ولوم کن روسیا شده!
بعد هم خودش را از دست من کند و همانطور لباس پوشیده و نپوشیده زد بیرون...
*******
ساعت دو شب بود و درخواب عمیقی بودم که دیدم کسی تکانم میدهد...
در آن تاریکی شروع کردم به جیغ زدن که دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:
- نیمودیپین چیچیه؟
- ها؟
- میگم نیمودیپین بری چیچیه؟
تازه متوجه صدای بیبی شدم...
- بیبی شمایی؟ داشتم زهره ترک میشدما!
بیبی چادرش را انداخت...
- به درک، نترس، تو هیچ مرگیت نیزنه!
بلند شدم لامپ را روشن کردم که زد زیر گریه...
- یَی قرصی گفتن بویه برش پیدا کنین که بِدنُش بخوره هوش بیا، اَ صب تالا بچاش همهی خیابونِی شیراز رِ زیر پاشون گذوشتن، تهرون زنگ زدن، قشم زنگ زدن، بندر قوماشون رفتن ولی نیس. انگاری قط شده! کاشکه دیه نیودن پشت تیلیویزیون بگن مشکل هیچی ندََریم... اَی خدا اَ سرتون نگذره که مردمهِ رو اُو سیا نُشونین!
- دستم را گذاشتم روی شانه اش...
- حالا شما خودتونو ناراحت نکنین بیبی...
- دختر میه چغندر رو تخت شیراز اُفتیده که خودومه ناراحت نکنم؟ پوشو، پوشو هر طوریه بویه ای قرصو رِ پیدا کنیم!
- بیبی جون ای وخته ساعت دو شب چطوری باید قرص پیدا کنیم آخه؟ حالا بیاین بخوابیم، تا صب یه فکری میکنیم...
- خُوْ مرگ بیری به حق علی تا من راحت شم... دختر میگم ای قرصو بویه زودتری پیدا بشه، میگه بیا کله بذریم! پوشو زنگ بزن پسر سیدقاسم که کویته شاید تونوس برش پیدا کرد... پابُتمرگ!
*******
خلاصه به اصرار بیبی تا صبح به هر جا و هرکسی میشناختیم زنگ زدیم و رو انداختیم و قرار شد بهمان خبر دهند...
صب برای یکی دو ساعت چشمهایم رفت روی هم... بیدار که شدم نگاهی انداختم به بیبی...
- چی شد بیبی؟ قرصه رو پیدا کردن؟
- ها ننه! زنگ زدم بچش یکی گفت از بند پ استفاده کردیم قرصو رِ گیر اُوردیم، حالا دیه دلی اومده تو دلوم... من دیه روم نشد بپرسم بند پ چیچیه؟ حالا چیچیِ؟
- چیز خاصی نیس بیبی، فقط اگه نباشه طرف باید تو این مملکت جون بده بیبی! به همین راحتی!
گلابتون