تعداد بازدید: ۲۲۱۶
کد خبر: ۵۰۷۶
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۲ - 2018 16 September
زبونُم لال زبونُم لال

دوستی می‌گفت: ٣٥ سال قبل که تازه به استخدام یکی از ادارات در آمدم، یک جوان ٢٢ ساله بودم!


آن اداره ٥ کارمند داشت که همگی مرد بودند و با ورود من شدیم شش کارمند مرد!


مدیر اداره من را به یکی از کارمندها معرفی کرد و به من گفت که از این به بعد با این آقا هم اتاق هستید و مشترکاً کارهای محوله را انجام می‌دهید!!!


بعد از رفتن مدیر، آن همکار سریع با من دست داد و روبوسی کرد و خوشامد گفت و خلاصه بنده را خیلی تحویل گرفت! از آنجا که در آن اتاق یک میز و صندلی بیشتر نبود به من تعارف کرد و من را سر جای خودش نشاند و با احترام به من پیشنهاد داد تا از میز و صندلیش استفاده کنم!!!


من که کمی خجالتی بودم و از این همه لطف و احسان همکار جدیدم شوکه شده بودم گفتم: نه! این همه لطف برازنده من نیست! شما کارمند با سابقه و قدیمی هستید و من نمی‌توانم این لطف شما را بپذیرم!


ولی او نگاهی مهربان و صمیمی در چشمهایم انداخت و با مهربانی کلید همه کمدها را جلوی من گذاشت و یک صندلی از اتاق بغلی قرض گرفت و کنارم نشست و در کمتر از یک هفته تمام کارها را به من آموزش داد و من مثل یک کارمند حرفه‌ای با سابقه نشستم پشت میز او و شروع به کار کردم!


اصلاً در کارهایم دخالت نمی‌کرد و خودش کارهای بیرون از اداره را انجام می‌داد!


خیلی وقتها از صبح تا پایان وقت اداری او را نمی‌دیدم! هر وقت از او سؤالِ مربوط به کار  داشتم، با مهربانی می‌گفت هر کاری خودت صلاح می‌دانی انجام بده!


خلاصه من طی ١٠ سال از صبح اول وقت تا آخر وقت توی اتاق اداره تنها و مستقل کار می‌کردم و از این همه لطفی که همکارم به من کرده بود ذوق داشتم و گاهی اوقات اشک شوق در چشمهایم حلقه می‌زد!


تا اینکه سر ١٠ سالگی خدمت بنده او بازنشسته شد و من هرگز او را ندیدم! گاهی اوقات دلم برای از خود گذشتگی و مهربانی‌هایش تنگ می‌شد!


در هر محفل و مجلسی که حرف از کار و کارمندی می‌شد من از او به نیکی یاد می‌کردم و از محبتهایش و سخاوتش می‌گفتم و همیشه اشک در چشمهایم حلقه می‌زد!
یک شب در یک مهمانی دعوت بودم!


همه غریبه بودند! من در گوشه‌ای تنها نشسته بودم! صحبت بازنشستگی و کار پیش آمد و هر کسی نظرش را می‌داد!!!


یک دفعه شخصی که صدایش برایم آشنا بود شروع به صحبت کرد! من از لابه‌لای جمعیت مهمانی نمی‌توانستم او را ببینم. او با صدای بلند در حالی که می‌خندید خطاب به جمعیت گفت:
من که ١٠ سال آخر خدمتم خیلی راحت بودم! یک کارمند جدید اسکل آوردند و من هم تمام حمالی‌ها را انداختم روی دوشش! مثل تراکتور کار می‌کرد! از همون اول کار از چشاش فهمیدم عشقِ میزه، منم میزم و کل اتاقم رو دادم تحویلش و خودم رفتم دنبال خرید و فروش انجیر و بادوم!!! توی اون ده سال که اون مثل بولدوزر کار می‌کرد و من راحت شده بودم ، تونستم چهار تا خونه با کار آزاد بخرم!!!


خلاصه که حمال خوبی بود و خدا برای تن خسته من فرستاده بودش!


یواشکی سرم را بالا آوردم تا مطمئن شوم که واقعاً این صدای همان همکار قدیمی بنده است که همه جا از محبتش حرف می‌زدم! در کمال ناباوری خودش بود! سرم گیج رفت. تنها کاری که کردم خودم را از آن مهمانی بیرون کشیدم و به سمت خانه حرکت کردم! باورم نمی‌شد که این همه وقت چه کلاه گشادی سرم رفته بود! من در اصل داشتم در آن سالها کار دو نفر را یک تنه انجام می‌دادم! خودم را شکل یک اسب نفهم تصور می‌کردم و برای سادگی خودم حرص می‌خوردم و دلم می‌سوخت!


به ایستگاه اتوبوس رسیدم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم! آن طرف‌تر یک پسر بچه داشت واکس می‌فروخت! دلم برایش سوخت و با خودم گفتم بروم و از او یک واکس بخرم!
جلو رفتم و گفتم: هر قوطی چنده پسرم؟!


نگاهی کرد و گفت : ٧٠٠ هزار تومن!!!


گفتم: مگه این واکسها رو از چی درست کردن؟! 


لبخند ملیحی زد و گفت: برو عامو با اون قیافت! اینها خاویاره نه واکس! شافتک!


من که حسابی کم آورده بودم از سوار شدن به اتوبوس منصرف شدم و پیاده راهم را به سوی خانه در پیش گرفتم. مصمم شدم هیچ وقت بدون دلیل دلم برای کسی نسوزد و همیشه هم به لطف دیگران خوشبین نباشم که از قدیم گفته‌اند: هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد!


قربانتان غریب آشنا
ته‌نوشت:


شافتک= وسیله سوت زدن
اسکل= پرنده‌ای که غذایش را پنهان می‌کند و مکان آن را فراموش می‌کند!!!

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها