با دقت به قاب عکس آویزان روی دیوار نگاه میکردم. او هم مرا نگاه میکرد. انگاری همدیگر را میشناختیم. به چین و چروک صورتش نگاه کردم. چقدر پیر شده بود. موهای سرش که ریخته بود، مرا به یاد ساموراییها میانداخت. پف دور چشمش خیلی وحشتناک بود. عینکش مثل همیشه روی چشمش کج بود. ابروی شمشیریش هنوز تیز و برنده بود. گره کراوتش چقدر شیک بود. چروکهای روی پیشانی او گود شده بود. ورزشکار قدیمی شانههایش افتاده و کمی رو به جلو خم شده بود؛ ولی برق چشمانش همان برق همیشگی بود. انرژی زیادی از صورتش بیرون میزد. لبخند ملیح او همیشه صورتش را از دیگران متمایز میکرد. عجب گوشهای تیزی داشت؛ این را از بلندی لالههای گوشش فهمیدم. بینی او افتاده و سبیل پشت لبش جذابیت مردانهاش را حفظ میکرد.
سینهاش ستبر و نشان دهنده فراخی آن بود. کت قهوهای خط داری را که پوشیده بود به یاد دارم. از یک مغازه ارمنی گرفته بود. پیراهن زردش را صاحب مغازه به او پیشنهاد داد؛ چه آدم خوش انصاف و خوش رویی بود.
چهرهاش مثل همیشه شاد بود. به او لقب بمب انرژی داده بودند. از بس انرژی خوب به مردم منتقل میکرد، هنوز کسانی را که به او استاد میگفتند یاد داشت. از طنازیش مردم در امان نبودند. مینوشت و مینوشت و هی طنز مینوشت.
در دورهای که لبخند به لب آوردن کار هر کسی نبود، دوست داشت مردم شاد باشند. مردم ما سزاوار شادی هستند. مهم این که راهش را باید پیدا کنند. میشود با کمترین امکانات شاد زیست.
عکس قاب به من لبخند زد، من هم به او لبخند زدم، هر دو خندیدیم. عکس خود من بود .