اهالی نیریزان سالها پیش شهری را که از دیدهها پنهان مانده بود، پیدا کردند و آن را «شهر هرت» نامیدند. ماجراهای شهر هرت متنوع است، خواندنی و عبرتآموز. از جمله ماجراها، «ماجرای من و بیبی» است؛ جامعهشناسانه و روانشناسانه.
ماجرای طلعت آئینه عبرت، در هفتهنامه یکشنبه هشتم تیر نود و نه در ماجرای من و بیبی آمده است. آن را ببینید. خلاصه این است که طلعت خواهر شوهر بیبی است. او شبی را در خانه بیبی میگذراند. بیبی نوهای دارد به نام گلاب که طلعت عمه اوست.
صبح که طلعت عزم رفتن از خانه بیبی را میکند، گلاب از او میخواهد که: عمه! ما به تو عادت کردهایم نرو، پیش ما بمان، دوستت دارم.
بیبی گلاب را صدا میکند که: بگذار گورش را گم کند.
طلعت بقچه زیر بغل هنگام رفتن میگوید: اگر من را ندیدید حلالم کنید.
از قضا همان شبی که به منزلش سر بر بالین میگذارد دنیا را میگذارد و میرود .
بیبی فردای آن روز از مرگ طلعت باخبر میشود. مرگ او را خبررسانی میکند. بر سینه میزند و ایوای ایوای میگوید و از خوبیهای او بسیار می گوید.
این ماجرا آیینهای است طلعت نما که: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.
از جناب مولوی بخوانیم تا آنجا که فرمود:
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
غلامرضا آراسته