نزدیک ٤٠ سال از رفتنش میگذرد. هنوز هر بار میخواهم جایی بروم، خانه را دست حسینم میسپارم و میروم. دلم که میگیرد با او حرف میزنم. پای رفتن به گلزار شهدا را ندارم؛ اما با قاب عکسش هر روز حرف میزنم و او با جان و دل به حرفهایم گوش میدهد.
هنوز خانه و بچهها را به او میسپارم
جملات بالا را کیهان حقپیشه مادر شهید حسین حسین عسکری میگوید. ٨٠ سال دارد و از اهالی محله مسجد جامع کبیر است. میگوید: «حسین در این محله به دنیا آمد. این اتاق را من با نام اتاق حسین میشناسم. حسین برای ما زنده است. با او حرف میزنم، درددل میکنم، خانه و بچههایم را به او میسپارم.»
میگوید: «٦ فرزند داشتیم؛ ٤ دختر و دو پسر. شغل پدرش آزاد بود. کارگری میکرد و لقمه نان حلالی سر سفره فرزندانش میگذاشت. حسین فرزند دومم بود. کاری بود و زحمتکش. از ١٢ سالگی دنبال کار کردن بود. تعطیلات تابستان که میشد، همراه پدرش سر کار میرفت؛ از خوشهچینی گرفته تا کار بنایی. ایام مدرسه هم پنجشنبه و جمعهها سر کار میرفت. دوست نداشت سربار کسی باشد و یا بخواهد از کسی خرج و مخارجش را بگیرد. آن روزها درآمدش روزی ١٥٠٠ تومان بود. آن را پسانداز میکرد و برای خودش وسایل مدرسه میخرید. یا اگر کسی پولی لازمش میشد، دو دستی تقدیم میکرد. ١٥ یا ١٦ سالش بود که هفتهای یکی دو روز کار میکرد و میگفت میخواهم زکات بدنم را بپردازم. »
داوطلب اعزام به جبهه غرب
منیژه عسکری خواهر شهید در تأکید حرفهای مادرش ادامه میدهد: «عاشق درس خواندن بود؛ اهل کتاب و مطالعه. برای من هم مداد و دفتر میخرید و میگفت چون درسهایت را خوب میخوانی، این هدیه برای تو. دوره ابتدایی را در مدرسه ششم بهمن (فرهنگ اسلامی کنونی) گذراند و برای دوره راهنمایی به مدرسه آپادانا رفت. عاشق درس عربی و دینی بود. عصرها به کلاس قرآن میرفت و دوست داشت قرآن را حفظ کند. دوره دبیرستانش که تمام شد، مدت سه ماه بدون دریافت دستمزدی در روستاهای اطراف نیریز از جمله بشنه، دهبرین و ... فعالیت کرد؛ ولی چون وضعیت مالیمان خوب نبود، آن کار را رها کرد. »
مادر شهید ادامه میدهد: «بمیرم برایش، برای رفتن به سربازی عجله داشت؛ ولی چون سنش کم بود، او را به سربازی نبردند. بعد از چندین ماه تلاش، ١٥ خرداد ١٣٥٩ به سربازی رفت و آموزش نظامیاش را در لشکر ٢١ حمزه واقع در لویزان تهران گذراند. قرار بود بقیه دوره سربازی را به کردستان برود که با شروع جنگ، خودش داوطلب اعزام به جبهه غرب شد. خیلی خوشحال بود و میگفت الان با وجدانی راحت با منافقان و کفار میجنگم. بعداً یگان خدمتیاش به جبهه جنوب منتقل گردید.»
یا پیروزی یا شهادت
خواهر شهید ادامه میدهد: «یک سالی از سربازیاش گذشته بود که ترکش به دستش خورد؛ اما نگذاشت ما بفهمیم. بعد که از بیمارستان مرخص شد و آمد، ما فهمیدیم. چند روزی ماند؛ ولی دلش هوای جبهه داشت و خیلی زود برگشت. میگفت من از امامم آموختهام که در این جنگ یا پیروزیم یا شهید. خواری و ذلت از ما نیست. پس باید بروم و بجنگم. جلوی پدر و مادرم چیزی نمیگفت که مبادا ناراحت شوند، اما میگفت برایم دعا کنید؛ بزرگترین سعادت شهادت است. این را گفت و رفت.»
خبر شهادت در مراسم عروسی
مادر شهید رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «چند ماه بعد از رفتنش، شب عروسی دخترم بود. بساط عروسی پهن بود. قابلمههای پلو و خورشت روی آتش بود؛ اما نمیدانستیم حسین شهید شده است.» اما خواهر شهید زمزمههایی در حین مراسم شنیده که: حسین گلوله خورده، یکی میگفته شهید شده،یکی میگفته در بیمارستان بستری است و ... نگذاشتند به گوش ما برسد که حسین شهید شده است. عروسی برگزار شد؛ اما دل کسی شاد نبود.»
مادر شهید اضافه میکند: «یک چشمم گریه بود و یک چشمم به در که حسین هم در عروسی حضور داشته باشد. هنوز خبر نداشتم که حسین شهید شده است. هنوز آفتاب نزده بود که همه فامیل آمدند و در حیاط نشستند. از طرف سپاه هم آمدند. شصتم خبردار شد که حسین شهید شده. درست بود؛ حسین ٥ روز بعد از تحویل سال ١٣٦١ خورشیدی در منطقه عملیاتی شوش هنگام اجرای عملیات بزرگ فتحالمبین به شهادت رسید و سه روز بعد جنازهاش را برایم آوردند و در گلزار شهدا خاک کردند. »
سرش را به گلهای قالی میدوزد و ادامه میدهد: «یادم نمیرود؛ در یکی از روزها دستش را دور گردنم انداخت و گفت: مادر دعا کن مثل حضرت ابوالفضل دستم قطع شود و مثل امام حسین(ع) گلوله به قلبم بخورد و همان طور هم شد. دستش از آرنج قطع شده و گلوله به قلبش خورده بود.»
زندگی بعد از حسین
خواهر شهید ادامه میدهد: «زندگی بعد از حسین خیلی به ما سخت گذشت. حسین کمک حال پدرم بود در خرج زندگی، یار و یاور ما خواهرها و برادرم. چند سال بعد از آن پدرم زمین خورد و از ناحیه کمر آسیب دید. مهرههای کمرش جا بهجا شد. خرج بیمارستان زیاد بود. پدرم هر چه داشت و نداشت فروخت و در حساب بانکیاش ریخت تا روز عمل پول کم نداشته باشد. اما یک دفعه حال پدر بد شد و نیاز به عمل فوری پیدا کرد. پول در حساب بانکیاش بود و نمیتوانست بردارد. از طرفی خرج عمل بیشتر از موجودی ما شد. برای قرض گرفتن، به چند نفر رو انداختم؛ ولی کسی کمک نکرد. خیلی ناامید بودم. داشتم درِ کوچه را میبستم که تلفن خانه زنگ خورد. خدا خیرش بدهد؛ آقای محمدحسنی رئیس وقت بنیاد شهید بود. سراغ پدر را گرفت و گفت قرار است وامی به پدران شهید بدهیم؛ خواستم شماره حسابش را بگیرم و ببینم آیا موافق است یا نه؟ چون ماهیانه از حقوقشان کم میشود. یعنی آن لحظه بود که معجزه را با چشمان خودم دیدم؛ من در به در دنبال پول و آنها در به در دنبال شماره حساب پدرم بودند.»
خواهر شهید عسکری ادامه میدهد: «زمانی هم پدر و مادرم به مکه رفته بودند. وقتی برای تسویه حساب غذا رفتیم، حساب که کردم، متوجه شدم در حساب پول اضافی است. پدرم میگفت نباید باشد و من همه چیز را به اندازه گذاشتم. به بانک که مراجعه کردم، گفتند این موجودی از طرف بنیاد شهید است و جالب این که موجودی با پول غذا و تالار یکی بود. »
خواهر شهید آهی میکشد و میگوید: «پدرم دو سال پیش به رحمت خدا رفت؛ همیشه میگفت حسین خرج دوا، درمان و پول ولیمه مکه من را حساب کرد.»
به جای ناراحتی افتخار کنید
خانواده شهید عسکری از برخورد مردم و رسیدگی بنیاد شهید و امور ایثارگران راضی هستند و میگویند: «رفتار مردم خوب است. احترامگذار هستند و قدر شهدا را میدانند. از بنیاد شهید هم آقای قطبی تماس میگیرند و جویای احوال مادر هستند. »
خواهر حسین از وصیت شهید میگوید: «همیشه میگفت اگر شهید شدم و جنازهام دست شما نرسید، نگران نباشید. هر بار که دلتان گرفت، به یاد شهدای کربلا بیفتید. به امامزاده و گلزار شهدا بروید و بنگرید که چه کسانی برای این ملت ایثار کردند و چگونه شهید شدند. برای من ناراحت نشوید، بلکه افتخار کنید که حسینگونه رفتم. به من و دیگر خواهرانم میگفت باید مثل حضرت زینب(س) رفتار کنید. باید به گوش نسلهای بعد برسانید که چرا و به چه علت شهید شدم. به برادرم میگفت : «درس بخوان، در برنامههای بسیج شرکت و به مکتب اسلام کمک کن.»