وقتی برایش خبر را خواندم بیبی از هوش رفت...
«حوالی ساعت ۴ عصر، شخصی به نام موسی موسایی، در اثر اصابت با یک خر، حوالی نیریز واژگون شده و به بیمارستان فسا منتقل شد.»
آب را که پاشیدم توی صورتش هنوز داشت دست و پایش میلرزید...
_ بیبی جون آروم باشین، چیزی نشده که...
بیبی همانطور که از دهانش کف میآمد، صدایش بلند شد...
_ وووووی میگه طوری نشده، ووووی میگه هیشطو نی، تُفِ تو روم بیا، همِی امیدم، همی آیندم، همی زنِگیم نابود شده، میگه هیشطو نی، ووووووی پاشم چه خاکی تو سرُم بیریزم، ووووی پاشم دردُمه اَ کی بگم؟ ایوخته شو ساعت ۱۲، من چه کاری اَ دسوم میا؟ اگه دور جون، زبونُت لال، چشُت کور، یَی باکیش شده باشه چه؟!!!
_ بیبی جون، حالا اینقد جوش نزنین، شاید طوری نشده باشه.
بیبی کمی ساکت شد...
_ یعنی میشه طوری نشده باشه؟
_ آره بیبی، شاید یه حادثه کوچیک بوده!
بیبی چادرش را زد زیر بغلش...
_ کجا بیبی؟
_ قبرسون، او دنیا، آخرت... برم بینم خونه هه یا نه؟
هنوز جوابش را نداده بودم که بیبی از نظر ناپدید شد...
** ***
ده دقیقهای نگذشته بود که آمد تو...
_ اومدی بیبی؟
_ ها خوَر مرگُم.... ووووی نیسُش، وووووی یَنی چیطو شده؟ اَی خداااااا به حق حضرت عباس اونه اَ من نَسون....
_ بیبی حالا یه کم خونسرد باش.
_ چیطو خونسرد باشم دختر؟ خاک عالم تو سرُم، یَی شماری چی ام اَ بچاش ندرم...
بلند زد زیر گریه...
_ من دیه نیخوام زِنّه باشم، چیطو صب چیشامه واز کنم؟ به چه امیدی؟
شانه هایش را مالیدم...
_ بیبی آروم باش، خودتو کُشتی، اصن مش موسی چرا اقد برا شما مهمه، ایشالا که طور یش نی...
شانه هایش را محکم کشید بیرون...
_ اصن حرف دهنُته میفمی؟ میگه چرا مش موسی برت مهمه. من همی اهل محل برم مهمن، نشنُفتی میگن ز گهواره تا گور دانش بجوی؟
خیره اش شدم...
_ چه ربطی داره بیبی؟
_ واااااااای خدا!! مش موسی رِ اَ تو ماخام! وااااااای...
خلاصه تا صبح بیبی یک لحظه چشمهایش روی هم نیامد و من هم کنارش ماندم.
*****
صبح تازه داشت چشمانم گرم میشد که با لگد بیبی از جا پریدم...
_ چیه بیبی؟
_ چیه و مررررگ... پابوشو بیریم فسا...
_ فسا چکار بیبی؟
_ دختر بیریم بینیم چیطو شده... پا بوشو خَوَر مرگُت...
لباسهایم را پوشیده و نپوشیده، با بیبی همراه شدم...
از خانه زدیم بیرون و رو به خیابان حرکت کردیم که ناگهان...
بیبی مش موسی را که با نان سنگک توی دستش دید، زانوهایش سست شد و به تته پته افتاد...
_ وووووی مش موسی، تو خو منه کُشتی، تو خو منه اَ جون واز کردی، تو خو سالمی...
مش موسی نان را این دست و آن دست کرد..
_ مگه قرار بوده چی بشه بیبی؟
_ خو تو هی گوشیا زده بودن با خر تصادف کردی نه! دیشوام خو اومدم خونه نبودی.
مش موسی خندید...
_ تو ای گوشیا همه چی مینویسن بیبی، دیشبم سمعکُمه نذاشته بودم حتما نشنُفتم...
_ خو تو گوشی نوشته بود موسی موسایی...
_ من خو موسایی نیسم بیبی، موساییپور هسم، احتمالاً گلاب بد خونده، ای خبرای تو گوشیام خیلیاش دروغن تازه...
بیبی چپ چپ نگاهم کرد...
خدا منو بیامرزه!
گلابتون