تازه پا به ١٨ سالگی گذاشته بود که رضا به خواستگاریاش آمد. همیشه در خانه حرف، حرفِ پدرش بود. او رضا را میشناخت؛ گفت پسر زحمتکشی است که یتیمی کشیده و مرد شده است.
تنها و بیپناه
به ماه نرسید که قند را روی سرش سابیدند و ششماه بعد در همان روستا جشنی گرفتند و رفتند سر خانه و زندگیاشان. رضا مهربان بود و دلسوز. ولی نه شغل ثابتی داشت و نه سقفی بالای سرشان و نه پدر و مادری که پشتش باشند. اما از حق نگذریم، معرفت داشت و برای رفاه حال زن و زندگیاش خودش را به هر کاری میزد و شب و روز کار میکرد. شبها خرد و خسته به خانه میآمد و از خستگی شام نخورده خوابش میبرد. خدیجه دلش به حال مردش میسوخت. همین شد که تصمیمی گرفت و چادر را دور کمرش بست و راهی مزارع و باغها شد. میوهچینی میکرد، برای همسایهها خیاطی و بافتنی میکرد تا بتواند کمکخرج شوهرش باشد. دو سالی از زندگی مشترکشان که گذشت، دخترش به دنیا آمد. اما خدیجه پاییز و زمستان برایش فرقی نداشت. خودش را به هر کاری میزد تا هشتشان گرو نهشان نباشد. چندسالی که گذشت دختر و پسر دیگرش هم پشت سر هم به دنیا آمدند. بچه دومش خوش قدم بود و توانستند خانهای کوچک بخرند.
اعتیاد بلای خانمانسوز
خدیجه سرگرم بچهها و کار بود که احساس کرد رضا دیگر مثل سابق نیست. بیشتر از همیشه میخوابد و بی خیال همه چیز شده است. این بود که مشکوک شد و فکری به ذهنش رسید. سرش را بین دستانش گرفت و گفت نه، محال است. مگر رضا وضع مالیمان را نمیداند که سراغ مواد رفته؟ بچه سومش تازه یکسالش بود. آن شب بچه را خواباند و سراغ رضا رفت.
او را از خواب بیدار کرد. قسمش داد به جان بچههایش. رضا هم، همه قضیه را گفت. دنیا پیش چشم خدیجه سیاهی رفت. تازه گلیمشان را از آب بیرون کشیده بودند. چرا رضا باید فریب دوستانش را بخورد و آنها از سادگیاش سوء استفاده کنند؟
شوهرش در منجلابی غرق شده بود که غیر از خودش کسی نمیتوانست کمکش کند. کارش به جایی رسیده بود که خدیجه کار میکرد و او آنها را دود هوا. از دوست و آشنا کمک خواست. اکثر آنها دستشان به دهانشان میرسید؛ اما هیچ کدام روی او را نگرفتند. اعتیادش شده بود بلای خانمانسوز.
زمان گذشت ... رضا بیشتر گرفتار اعتیاد شده بود. خدیجه کار میکرد تا مبادا کسی از دردش چیزی بداند. آبرومندانه زندگیاش را میچرخاند؛ چرا که دخترش عقد بود و همان روزها میخواست عروسی کند. خدا را شکر میکرد که حق مادری را خوب ادا کرده و توانسته بود و او را با جهیزیه آبرومندی به خانه بخت بفرستد.
مهاجرت
به هر سختی که بود، رضا را راضی به ترک کرد. یک سال خون جگر خورد. شب و روزش یکی شد تا توانست او را ترک دهد. همان روزها دیسک گردنش شدید شده بود؛ اما میگفت باید اول شوهرم سالم شود. علیرغم تأکید پزشک برای استراحت، خدیجه روی زمین ننشست. حواسش به همه چیز بود. لحظهای از رضا غافل نمیشد که مبادا دوباره دور آن مواد لعنتی برود. به خاطر جهیزیه دخترش قسطهایش عقبافتاده بود. خرج و مخارج هم که بالا بود. دیگر کشش نداشت آنجا بماند. همین شد که خدیجه در یکی از شبهای تابستان، اثاثیهاشان را بار کرد و به شهر رفت تا دیگر دوستی نباشد که رضا را پای بساط بکشاند.
خانهای شبیه خرابه در شهر کرایه کردند. خدیجه و دخترش از راه نانپزی خرج زندگی را در میآوردند. رضا هم برای کار سرِ دکّه کارگری میرفت. یک روز کار بود و ده روز نبود. تا این که یکی از آشناها برای خرید نان به خانه خدیجه آمد و وقتی دخترش را با آن جثه کوچک پای سفره و تخته نان دید، دلش به حالشان سوخت. فردای آن روز شوهر آن زن با رضا تماس گرفت که بیا و روی ماشینم کار کن.
خبر ناگوار!
ماشین سنگینش را به رضا داد تا کار کند و در قبالش ماهیانه پولی بگیرد. خدیجه خوشحال بود که رضا مشغول کار درست و حسابی شده. اما هنوز سه ماه نشده بود که آن خبر ناگوار را برای خدیجه آوردند.
رضا در جاده پشت ماشین سکته کرده بود. تازه یک ماه بود که به خدیجه گفته بود لازم نیست دیگر کار کند. گفته بود دلم نمیخواهد خستگی و اخم را در چهرهات ببینم. به خدیجه قول داد کار کند و دیسک گردن و آرتروز دستش را مداوا کند. قول داده بود خانهای برایش کرایه کند که دو اتاق داشته باشد.
رضا رفت که برای آسایش خدیجه و بچههایشان کار کند؛ اما خدیجه را با آنها تنها گذاشت. همسایهها که وضعش را دیدند، گفتند تو توانایی کار کردن نداری؛ برو زیر پوشش کمیته امداد امام خمینی. بچههایت گناه دارند از همین حالا بخواهند کارکنند.
***
موهای سفید شده و چروکهای صورتش، سنش را بیشتر از چیزی که خود میگوید نشان میدهد.
چادرش را محکمتر میگیرد و میگوید: «٤٨ سال سن دارم. یک عمر با آبرو زندگی کردم و دوست ندارم بچههایم بدانند من به اینجا آمدهام. اما دیگر جانم به لبم رسیده. میلیونها تومان بدهی دارم. خرج و مخارج بچهها زیاد است و دخترم باید شوهر کند. خرج کفن و دفن رضا را هم هنوز تسویه نکردهام. اما دیگر به دلیل گردن درد و آرتروز دستم نمیتوانم کار کنم.»
کم آوردهام
ادامه میدهد: «تنها راه درآمدمان مستمری ماهانه کمیته امداد و پول یارانه است که به هیچجا نمیرسد. خانهای که در آن زندگی میکنیم مخروبه است و حمام ندارد. سقف خانه گلی است؛ میترسم با اولین بارندگی به زمین بریزد. تابستان ما با یک پنکه گذشت و آب یخ برای خوردن نداشتیم. یخچالمان دیگر قابل تعمیر نیست. پسرم ١٢ سال سن و جثه ریزی دارد. دو سال است که آرزوی دوچرخه دارد. جگرم کباب میشود وقتی کیف سنگین مدرسه را بر روی شانههای نحفیش میگذارد و راه دور مدرسه را طی میکند.»
اشک گوشه چشمش را پاک میکند و میگوید: «خدا شاهد است که پنج سال پادرد، دست درد و گردن درد دارم و به سختی کار میکنم. تازگیها مشکل قلبی پیدا کردم که باید زیرنظر دکتر شیراز باشم اما پولی برای رفتن ندارم. دوست دارم کار کنم تا بچههایم کمبودی نداشته باشند. یادم نمیآید آخرین بار کی برایشان لباس خریدهام. نه غذای درستی داریم و نه استراحتی. الان هم راضیام به رضای خدا. ناشکر نیستم؛ خداروزی رسان است. اما من کم آوردهام و نمیتوانم ادامه بدهم. »
*****
بیایید مهربانی کنیم. هر کدام از ما با کمکی هرچند اندک، میتوانیم نقشی از مهربانی، رنگی از شادی و نوری از امید بیافرینیم. مردم نیکاندیش میتوانند کمکهای خود اعم از نقدی را به شماره کارت بانکی ٦١٠٤٣٣٧٧٧٠٠٥٥٧٨٦ به نام طرح اکرام ایتام کمیته امداد امام خمینی(ره) با شناسه واریز ٢٣١٩٩٦٥١٢٧٠ واریز و کمکهای غیرنقدی را به واحد طرح اکرام ایتام کمیته امداد تحویل و یا با شماره تلفن - ٥٣٨٢٤٠٠٧ - ٥٣٨٣٤٠٠٤ تماس بگیرند. گزارش کمکها را در شمارههای بعد چاپ خواهیم کرد.