«نتوانستم تحمل کنم دختری که با این همه زحمت بزرگ کردهام جلو چشمم کتک بخورد. به دادگاه آمدهام تا طلاقش را بگیرم».
این حرف مادری است که برای طلاق دخترش به دادگاه آمده. دختری جوان و کمرو که وقتی از او میخواهم سرگذشتش را بگوید با تردید میپذیرد.
*****
«٢١ ساله هستم. تا سوم راهنمایی درس خواندم ولی به خاطر مشکلات مالی نتوانستم ادامه بدهم.
کلاس اول راهنمایی بودم که از من خواستگاری کردند. از آشناهای شوهر عمهام بودند.
٢٥ ساله بود و شغل آزاد داشت. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و با نامادریش زندگی میکرد. چون ساکن سمنان بودند و مسافت طولانی بود، ابتدا رد کردیم اما بعد از چند بار رفتوآمد، خانوادهام قبول کردند و با یک مراسم مختصر به عقد هم درآمدیم. چند روز بعد با نامزدم به سمنان رفتیم. روزهای اول که خانهشان بودم، رفتارشان با من خوب بود. ولی خیلی شکاک بودند».
کمی سکوت میکند سرش را پایین میاندازد و میگوید: «اولین بحثمان از جایی شروع شد که میخواستیم به مهمانی برویم. نامادریش به من گفت لباست مناسب است. نامزدم هم به احترام نامادریاش حرف او را تأیید کرد. ولی بعد از مهمانی، نامزدم شروع کرد به بهانهجویی و این که لباست پسند من نبوده و مرا کتک زد. من از درون شکستم. خانوادهاش میگفتند خودت باید از خودت دفاع کنی. همان شد که دست بزن او هرازگاهی بلند میشد و تقریباً یک ماهی که آنجا بودم، به بهانههای مختلف مرا کتک میزد. حتی به من تهمت هم میزد.
مثلاً یک بار خانه را مرتب کردم و نامادریش به من گفت چرا خانه را خوب مرتب نکردهای و حواست جای دیگری است و نامزدم مرا کتک زد و گفت اگر فرد دیگری را دوست داری بگو.»
مادرش که در کنارمان نشسته میگوید: «دخترم در این مدت چیزی به ما نمیگفت و هر موقع هم تماس میگرفت، خانواده نامزدش میگفتند صدا را روی بلندگو بگذار تا ما هم بشنویم. هر موقع تماس میگرفتم میگفت حالم خوب است ولی من چون یک مادر هستم از صدای دخترم متوجه میشدم از چیزی ناراحت است. تصمیم گرفتم به سمنان بروم. وقتی آنجا رفتم به دخترم گفتم فکر کنم اینجا خیلی به تو سخت میگذرد. خانواده نامزدش گفته بودند اگر به خانوادهات چیزی بگویی، بعد از رفتن مادرت تو را میکُشیم و نمیتوانی خودت را از دست ما نجات بدهی.
من به نامادری دامادم گفتم احساس میکنم یک مسألهای هست و شما از چیزی ترس دارید. گفت نه اتفاقاً همه چیز خوب است و در خانه ما امنیت وجود دارد. به دخترم هم گفته بودند تا ما اجازه ندهیم نمیتوانی همراه مادرت بروی».
دخترش ادامه میدهد: «چند روز بعد از رفتن مادرم تصمیم گرفتیم برای دیدنی به روستای خودمان در نیریز بیاییم.
در طول مسیر در قطار آنقدر رفتارش با من بد بود که آقایی که در کوپه ما بود گفت شوهرت یک مشکلی دارد».
مادرش ادامه میدهد: «خانه ما که بودند یک بار دامادم رفت داخل اتاقی که دخترم در حال استراحت بود. احساس کردم دخترم را کتک زد. سریع رفتم و اعتراض کردم. گفت از کسی نمیترسم و دوباره کتکش میزنم.
کلی جر و بحث کرد. بعد به نامادریش زنگ زد و او گفت بدون نامزدت برنگرد. من گفتم تا آخر عمرت هم که بمانی اجازه نمیدهم دخترم را ببری. او هم همه طلاهای دخترم را درآورد و رفت».
مادر کمی سکوت میکند و میگوید: «دارم به این فکر میکنم چرا فرزندی که با این همه زحمت بزرگ کردهای جلو چشمت کتک بخورد» و ادامه میدهد: «دامادم بعد از یکی دو ساعت دوباره برگشت و گفت تا نامزدم را با خودم نبرم نمیروم و اگر اجازه ندهید آبروریزی میکنم. برادرم هم که آنجا بود، محترمانه به او گفت برو و با خانوادهات برگرد. بالاخره راضی شد و رفت. بعد از پنج ماه با خانواده و داییاش آمدند و گفت اشتباه کردهام. ولی ما اعتمادمان را نسبت به آنها از دست داده بودیم. گفتم اگر دختر من مشکلی دارد میخواستید بگویید.
نامادریش گفت حتماً حق داشته که کتکش زده. خلاصه کلی جرو بحث کردند و با پاسگاه تماس گرفتند ولی من گفتم اجازه نمیدهم که دخترم را ببرید».
دخترش ادامه میدهد و میگوید: «نامزدم از زمانی که آمد ناراحت بود و التماس میکرد که من برگردم.
من گفتم اصلاًبرنمیگردم چون شما هوشیار نیستی و از خودت اختیاری نداری. خلاصه با خانوادهاش به سمنان برگشتند و بعد از پنج روز دوباره خودش آمد گریه کرد و گفت اشتباه کردم. خانوادهام گفتند چون خودش برگشته ارزش دارد که قبولش کنی. سه روز منزل ما ماند. بعد از سه روز گفت با من تماس گرفتهاند که چون سرباز فراری هستی باید برای ادامه سربازی بیایی. خلاصه به این بهانه رفت و قول داد که بعد از خدمت حتماً برگردد. چهار ماه گذشت و خبری از او نشد. خانوادهاش هم میگفتند خبری از او نداریم. زنگ زدیم به نظام وظیفه اصفهان و گفتند سربازی به این نام نداریم. یک بار ساعت یک شب تماس گرفت و اعتراف کرد جریان سربازی را به ما دروغ گفته. گفت اعتیاد دارم و شیشه مصرف میکنم. از همان وقت خانوادهام دنبال کارهای طلاق رفتند.
الان شش ماه میگذرد و خبری از او نیست. خانوادهاش هم میگویند تصمیم با خودش است. پدرش هم دائم میگوید فلان روز میآیم تا مشکل را حل کنیم.
الان هم چون سند ازدواج نداریم، پرونده ما ناقص و بلاتکلیف است».
سرش را پایین میاندازد و میگوید: «فکر نمیکنم بعد از طلاق اصلاً پشیمان شوم».
مادرش میگوید: «نباید به واسطه اعتماد کرد. باید خودمان تحقیق میکردیم. همین مسأله باعث شده رابطه ما با فامیلمان که واسطه بود به هم بخورد. تا شناخت کامل حاصل نشود نباید برای ازدواج اقدام کرد. اگر با عقل تصمیم گرفته بودم این اتفاقات برای دخترم پیش نمیآمد».
دخترش در مورد مشکلات بعد از طلاق می گوید: «بعد از طلاق اگر ازدواج مجدد صورت گرفت با کوچکترین حرکتی میگویند حتماً مشکلی داشتهای که نتوانستی با نامزد سابقت بسازی و طلاق گرفتهای و فرد دچار مشکل روحی میشود. ولی من دیگر تصمیمم را برای طلاق گرفتهام چون تحمل کتک و تهمت را ندارم».
در حالی که مادر نگاهی مهربانانه و دلسوزانه به دخترش میکند، خداحافظی میکنند و برای پیگیری پروندهشان میروند.