تعداد بازدید: ۹۷۱
کد خبر: ۶۷۹۹
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۷:۵۵ - 2019 18 August
ماجراهای من و بی‌بی

(هفته‌نامه نی‌ریزان فارس از علاقه‌مندان به خبرنگاری افتخاری دعوت به همکاری می‌کند)


بی‌بی روزنامه را که گذاشت زمین گفت:


_ ننه اینجا نوشته خبرنگار ماخان؟


_ کجا بی‌بی؟


_ تو روزنومه نه، نپه کجا؟


_ کو بی‌بی؟


_ کو و مرض، دختر فقط دلُت خوشه میری هزار تومن میدی روزنانه میسونی. نپه تو چی‌چی ای رِ میخونی؟


_ ای بابا  بی‌بی خب هنوز وقت نکردم همشو بخونم. چرا غر میزنین؟


بی‌بی روزنامه را گذاشت جلوی رویم...


_ بیا... چشِیِ کور شُدَت دید؟


_ بله بی‌بی انگار نوشته خبرنگار افتخاری میخوان.


بی‌بی بلند شد. چادرش را انداخت روی سرش، گیره زیر گلویش را محکم کرد و گفت:


_ من رفتم...


_ کجا بی‌بی؟
_ سر مزار تو! خو دختر میگم ماخام برم خبرنگار بشم نه.


_ اما بی‌بی جون خبرنگاری که به همین راحتیا نیس که.


_ حالا مینی هه یا نی. بری چیش توام کور کنم میرم خبرنگار میشم.


_ پس بذار همرات بیام بی‌بی.


_ لازم نکرده. میه خودوم کورم؟ میه چلاقم؟ بتمرگ تو خونه به فرک یَی لقمی نونی بری ظهر باش.


*****
دوسه ساعتی طول کشید تا بی‌بی برگشت، آن هم با چه سر و وضعی.... عینک ته استکانی سیاه، دوربین روی کول، بارانی به تن به همراه یک شال گردنی کلفت و قرمز دور گردن...
_ بی‌بی جون این چه قیافه‌ایه آخه؟ 


_ چمه؟


_ آخه کی تو تابستون بارونی میپوشه و شال گردن میندازه دور گردنش؟


_ دختر خو ای لباس خبرنگاریه نه!


_ حالا میدونین باید از کجا و چطوری خبر بنویسین؟


_ ها... تو دفتروشون که رفتم، برم یَی چییِی گفتن ، حالام اگه شوما اجازه بیدی برم دمال خبر و بیام...


*****
دو سه ساعتی طول کشید تا بی‌بی نفس نفس زنان آمد تو...


ده دوازده تا برگه توی دستش گرفته بود و خودکارش را گذاشته بود پشت گوشش...


_ خسته نباشی بی‌بی...


_ خسه نباشم؟ درم غش میکنم، درم اَ حال میرم، درم میمیرم! همچو میگه خسه نواشی، انگا نشسه بودم یکی داشته بادُم میزده. 


_ حالا چی شد بی‌بی؟ خبر گرفتین؟


_ ها نپه اَ صب تالا رفتم چکار؟


چند تا کاغذ را گذاشت پیش رویم و گفت:


_ بیا... نیگا...


به خط خرچنگ قورباغه بی‌بی خیره شدم و شروع کردم به خواندن خبرهایش...


_ زایمان خر مش حیدر!


_ طلاق گرفتن دختر مش سکینه


_ گرفتن سرویس طلا توسط سوسن خانم


_  عروسی بگُم و اصغر


_  مهمانی در خانه مش موسی


_ ....


خیره شدم به بی‌بی...
_ اینا چیه بی‌بی؟


_ خبره دیه، نپه چی چیه؟


_ میدونم بی‌بی، اتفاقن خوبم نوشتین ولی اینا که به درد چاپ تو روزنامه نمیخوره که.


_ نیخوره؟ باشه تا نخوره! میه میتونن چاپ نکنن؟ اَ صب تالا مث ملو اَ ای در به او در نزدم که حالا چاپ نکنن... وای به حالوشون اگه چاپ نکنن.


*****
هفته‌نامه چاپ شده را که دادم دست بی‌بی، با اشتیاق نشست و یکی‌یکی به صفحه‌هایش زل زد اما لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر اخم هایش رفت توی هم.


_ پ کو خبرِی من؟ 


_ چی بگم والا بی‌بی؟


_ یعنی واقعاً چاپ نکردن؟ یعنی چیطو روشون شده رو یَی عیالِ پیرزنی رِ بنازن زمین؟


_ چی بگم والا بی‌بی؟


_ چی بگم و درد... چی بگم و مررررض... آخه ایَم شد روزنامه! فقط بلدن اخبارِی الکی مث خودکشی و طلاق و اینارِ چاپ کنن! حیف هزار تومنو!
گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها