(هفتهنامه نیریزان فارس از علاقهمندان به خبرنگاری افتخاری دعوت به همکاری میکند)
بیبی روزنامه را که گذاشت زمین گفت:
_ ننه اینجا نوشته خبرنگار ماخان؟
_ کجا بیبی؟
_ تو روزنومه نه، نپه کجا؟
_ کو بیبی؟
_ کو و مرض، دختر فقط دلُت خوشه میری هزار تومن میدی روزنانه میسونی. نپه تو چیچی ای رِ میخونی؟
_ ای بابا بیبی خب هنوز وقت نکردم همشو بخونم. چرا غر میزنین؟
بیبی روزنامه را گذاشت جلوی رویم...
_ بیا... چشِیِ کور شُدَت دید؟
_ بله بیبی انگار نوشته خبرنگار افتخاری میخوان.
بیبی بلند شد. چادرش را انداخت روی سرش، گیره زیر گلویش را محکم کرد و گفت:
_ من رفتم...
_ کجا بیبی؟
_ سر مزار تو! خو دختر میگم ماخام برم خبرنگار بشم نه.
_ اما بیبی جون خبرنگاری که به همین راحتیا نیس که.
_ حالا مینی هه یا نی. بری چیش توام کور کنم میرم خبرنگار میشم.
_ پس بذار همرات بیام بیبی.
_ لازم نکرده. میه خودوم کورم؟ میه چلاقم؟ بتمرگ تو خونه به فرک یَی لقمی نونی بری ظهر باش.
*****
دوسه ساعتی طول کشید تا بیبی برگشت، آن هم با چه سر و وضعی.... عینک ته استکانی سیاه، دوربین روی کول، بارانی به تن به همراه یک شال گردنی کلفت و قرمز دور گردن...
_ بیبی جون این چه قیافهایه آخه؟
_ چمه؟
_ آخه کی تو تابستون بارونی میپوشه و شال گردن میندازه دور گردنش؟
_ دختر خو ای لباس خبرنگاریه نه!
_ حالا میدونین باید از کجا و چطوری خبر بنویسین؟
_ ها... تو دفتروشون که رفتم، برم یَی چییِی گفتن ، حالام اگه شوما اجازه بیدی برم دمال خبر و بیام...
*****
دو سه ساعتی طول کشید تا بیبی نفس نفس زنان آمد تو...
ده دوازده تا برگه توی دستش گرفته بود و خودکارش را گذاشته بود پشت گوشش...
_ خسته نباشی بیبی...
_ خسه نباشم؟ درم غش میکنم، درم اَ حال میرم، درم میمیرم! همچو میگه خسه نواشی، انگا نشسه بودم یکی داشته بادُم میزده.
_ حالا چی شد بیبی؟ خبر گرفتین؟
_ ها نپه اَ صب تالا رفتم چکار؟
چند تا کاغذ را گذاشت پیش رویم و گفت:
_ بیا... نیگا...
به خط خرچنگ قورباغه بیبی خیره شدم و شروع کردم به خواندن خبرهایش...
_ زایمان خر مش حیدر!
_ طلاق گرفتن دختر مش سکینه
_ گرفتن سرویس طلا توسط سوسن خانم
_ عروسی بگُم و اصغر
_ مهمانی در خانه مش موسی
_ ....
خیره شدم به بیبی...
_ اینا چیه بیبی؟
_ خبره دیه، نپه چی چیه؟
_ میدونم بیبی، اتفاقن خوبم نوشتین ولی اینا که به درد چاپ تو روزنامه نمیخوره که.
_ نیخوره؟ باشه تا نخوره! میه میتونن چاپ نکنن؟ اَ صب تالا مث ملو اَ ای در به او در نزدم که حالا چاپ نکنن... وای به حالوشون اگه چاپ نکنن.
*****
هفتهنامه چاپ شده را که دادم دست بیبی، با اشتیاق نشست و یکییکی به صفحههایش زل زد اما لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر اخم هایش رفت توی هم.
_ پ کو خبرِی من؟
_ چی بگم والا بیبی؟
_ یعنی واقعاً چاپ نکردن؟ یعنی چیطو روشون شده رو یَی عیالِ پیرزنی رِ بنازن زمین؟
_ چی بگم والا بیبی؟
_ چی بگم و درد... چی بگم و مررررض... آخه ایَم شد روزنامه! فقط بلدن اخبارِی الکی مث خودکشی و طلاق و اینارِ چاپ کنن! حیف هزار تومنو!
گلابتون