/ وقتی به روستا رفتم دیدم خبری از مدرسه نیست.
/ قبل از طلوع تا غروب آفتاب در مدرسه بودم.
/ مدرسه نه آب داشت، نه توالت. با ۱۲۰ دانشآموز هیچ چیزی نداشت.
/ بچههای ما ۱۰۰ درصد با نمره بالا قبول شدند. اما رئیس آموزش و پرورش گفت شما تقلب کردهاید !
/ از آن زمان تا به الان دکتر ملکزاده هر سال برای من هدیه میفرستد.
/ پروفسور رضا ملکزاده معاون وزیر بهداشت:
آقای خوشخو موجب فراگیر شدن شور و شوق فراوان بین دانشآموزان مکتبخانه در بالاده شد.
درِ پاکت را با وسواس میبندد. نشانی را مینویسد و تمبر را میچسباند. کار هر سالِ اوست. اواخر فروردین، با آن همه مشغله و جلسه کاری و سفر داخلی و خارجی که مقتضای کار وزارت است، اما این یک کار را فراموش نمیکند.
کارنامه پر و پیمانی دارد؛ از ریاست دانشگاه شیراز تا معاونت وزیر، و وزیر بهداشت و درمان و آموزش پزشکی؛ اما این همه باعث نشده که آن معلم جوان و بیادعای قدیمی خودش در آن روستای دورافتاده را از یاد ببرد و برای او هدیهای به رسم شاگرد و استادی نفرستد و روز معلم را تبریک نگوید.
ساعت ٢ نیمهشب است. پنجره اتاق را باز میکند و به ماه خیره میشود. آرامش و سکوت فضای تهرانِ شلوغ را تسخیر کرده. چقدر این آرامش با آرامش آن روزهای روستا تفاوت دارد. صدای درهم سگها و جیرجیرکها را به یاد میآورد و در خیال خود به کیلومترها دورتر به روستای بالاده کازرون میرود؛ زمانی که ٨-٧ ساله بود.
بالاده در آن سالها نه مدرسهای داشت، نه حمامی. شیخ محمد محمدی ملای کمسواد روستا که خود به سختی خواندن و نوشتن میدانست، به بچهها قرآن میآموخت.
سال ١٣٤٠ خورشیدی بود. مردم روستا، به همت کدخدا، یک زمین بزرگ کنار رودخانه برای ساخت مدرسه در نظر گرفته و مقداری هم بنای آن را ساخته بودند. سرمای پاییز که از راه رسید، همراه خود معلمی جوان و پرانگیزه اما بیادعا را به روستا آورد؛ از ٣٥٠ کیلومتر آنطرفتر؛ نیریز.
وقتی آمد، باورش نمیشد روستا هنوز مدرسه ندارد. به او نگفته بودند. اما ناامید نشد؛ برنگشت؛ ایستاد و ادامه داد.
برای شروع، از همه بچههای روستا یک آزمون مقدماتی گرفت و آنها را با توجه به سوادی که از شیخ محمد داشتند تقسیم کرد؛ از کلاس اول تا چهارم. چه روزهایی بود ... هنوز بوی فضای مکتب شیخ محمد را به یاد دارد.
پنجره را میبندد و میرود که بخوابد ...
*****
آن معلم جوان و پرشور حالا در آستانه ٨٠ سالگی روبروی من است. آرام و مهربان. یاد آن سالهای اولینِ معلمی همیشه با اوست. تک تک آن دانشآموزان بالاده را به یاد دارد و به آن سالها و کارِ کارستانی که کرده متواضعانه میبالد.
هنوز که حرف میزند، در صدایش مهربانی همراه با ابهت معلمی حس میشود. ایرج خوشخو سالها در شهرِ خودش نیریز هم معلمی کرده و خیلیها او را میشناسند. دانشآموزان او خودشان حالا بازنشستهاند از جمله حبیباله ابراهیمپور که در این گفتگو ما را همراهی میکند.
*****
خانه مشیری اولین مدرسه ما بود
«سال ۱۳۱۹ خورشیدی متولد شدم. خانه ما در محله بازار یا امامزاده، روبروی امامزاده کوچک بود. پدرم بنا بود و کشاورزی هم میکرد. مادرم از خانواده ضیایی بود. پدرم پس از فوت مادرم ازدواج کرد و من یک برادر و دو خواهر تنی و سه خواهر ناتنی دارم. از هشت سالگی به مدرسه رفتم؛ سال ۱۳۲۷. مدرسه ما در خانه مشیری دایر بود؛ یک جایی در محوطه کنونی امامزاده که الان تخریب شده.
آن زمان تا کلاس ششم بیشتر در نیریز نبود و هر کس میخواست هفتم و هشتم را بخواند باید به شیراز یا استهبان میرفت که البته بعداً راهاندازی شد. معلمهای ابتدایی ما آقایان سید مصطفی قطبی، وکیلزاده، حاج غلامحسین داوری و زهری بودند. مدیر مدرسه هم آقای حبیبالله فرهمندی و معاون ایشان آقای صدری بود.
همکلاسیهای ما محمدعلی پیشاهنگ، دکتر رحیم آموزمند، خلقاله، حقیقی و تعدادی دیگر بودند.
بعد از پایان دوران ابتدایی به دبیرستان احمد رفتیم. آنجا سید محمود طباطبایی مدیر و سید مصفی طباطبایی معاون بود. معلمهای ما هم آقایان احمد فاتحی، سبحانی و برخی دیگر بودند.
سفر به بالاده، روستای خاطرهساز
تا سال دهم در دبیرستان احمد بودم. سال یازدهم هم قبول شدم که در نیریز نبود و من به دانشسرای مقدماتی شیراز رفتم و دو سال شیراز بودم. موقع تقسیم چون برادرم کازرون بود پیشنهاد کرد کازرون را انتخاب کنم که در نهایت قرار شد به روستای بالاده کازرون بروم. من با بالاده آشنایی نداشتم. به من گفتند یک روستایی است که در آن کنار یک رودخانه مدرسه خوبی ساختهاند. اما وقتی به آنجا رفتم دیدم خبری از مدرسه نیست. فقط یک زمین بزرگ را انتخاب کرده و دور آن دیواری کشیده بودند. ساختمانی را هم شروع کرده و یکی دو متر دیوارهای آن را بالا آورده بودند.
آنجا منطقهای بود متشکل از چندین روستا که مرکز آن بالاده بود و هیچ کدام از اینها مدرسه نداشت.
من تنها بودم و شروع کردم به ثبتنام که بیش از ١٢٠ نفر اسم نوشتند. یک امتحان ورودی گرفتم و بچهها را بر اساس نمرهای که میآوردند در کلاسهای اول تا چهارم تقسیم کردم. گفتم که قبلاً آنجا هیچ مدرسهای نبود. در روستا فردی به نام شیخ محمد مکتب داشت و بچهها پیش او آموزش قرآن دیده بودند و میتوانستند مقداری بنویسند. خودش هم سواد خواندن و نوشتن آنچنانی نداشت. بعد از ثبتنام، هرچه گشتیم که در روستا جایی پیدا کنیم موفق نشدیم. اول گفتند یک طویلهای است که اصلاً مناسب نبود. بعد یک مسجدی بود که خیلی فضای کوچکی داشت در حد یک متر و نیم در پنج متر. چند روزی آنجا رفتیم ولی دیدیم نمیشود.
ساخت مدرسه با دست خالی
و با کمک بچهها و مردم روستا
تصمیم گرفتیم برویم داخل همان مدرسه که نیمساخته بود. بنیانگذار مدرسه کدخدایی بود به نام علیاکبر ملکزاده پدربزرگ دکتر رضا ملکزاده که مدتی وزیر بهداشت بود و الان هم معاون وزیر بهداشت است. یکی از دانشآموزان ما هم همین دکتر ملکزاده بود که بر اساس سواد مقدماتی که داشت او را در کلاس چهارم قرار دادم. ۱۲۰ نفر دانشآموز داشتیم که بیشترشان پسر بودند و ٣-٤ نفر هم دختر. خلاصه با کمک بچهها شروع به ساخت مدرسه کردیم. مردم ده دستشان خالی بود که بخواهند کمک کنند. مصالح هم گل بود و خشت.
کدخدا از مردم میخواست که بیایند کمک. جارچی می رفت بالای پشت بام و صدا میزد که فلانی و فلانی بیایند کمک بدهند. هر روز تعدادی برای کمک میآمدند و خشت میزدند و با کمک بچهها مدرسه را ساختیم و دیوار آن را بالا آوردیم. حالا موقع سقف زدن بود. نه تیرآهنی بود و نه بتنی. هر کدام از بچهها از خانه خودشان چوبی آورد که هر کدام یک حکم میکرد یکی کلفت و یکی باریک. مقداری پوشال هم آوردند و ریختند روی چوبها و بچهها مدرسه را ساختند. بعد نفری ١٠ تومان از بچهها جمع کردیم برای سفید کردن مدرسه. کمکم هوا داشت سرد میشد.
وقتی آمارها را فرستادم آموزش و پرورش دید تعداد دانشآموزان خیلی زیاد است و مجبور شد یک معلم برای ما بفرستد که روزمزد بود. ما عملاً کار آموزش را دو سه ماه بعد از مهر شروع کردیم. سه چهار ماه بعد یک معلم دیگر هم فرستادند و شدیم سه تا معلم و داخل همان ساختمان تدریس را شروع کردیم. زمین مدرسه هم ناهموار بود. یک اتاق بالا بود و یکی پایین. به هر ترتیب و با هر زحمتی بود مدرسه را ساختیم. کار را رها نکردم که برگردم کازرون و بگویم نمیتوانم. با کمک مردم و بچهها کار را انجام میدادیم.
از طلوع تا غروب آفتاب در مدرسه بودم
من از نظر درسی هم کوتاهی نمیکردم. وقت برایم اهمیتی نداشت. صبح قبل از آفتاب به آنجا میرفتم تا ظهر. دو ساعت بین روز استراحت داشتیم و بعد دوباره میرفتیم و تا قبل از غروب آفتاب کار را ادامه میدادیم. تعداد زیاد بود و کمک میکردیم و درس میدادیم. به همین ترتیب سه سال آنجا ماندیم و آموزش و پرورش در این مدت نیامد به ما بگوید چه کار میکنید. ما حتی میز و نیمکت هم نداشتیم. وقتی به آموزش و پرورش گفتم میز و نیمکت میخواهیم، حوالهای به من دادند و مرا به یک مدرسه فرستادند. آنجا یک دخمه بود پر از میز و نیمکت کهنه و شکسته متعلق به سال اول راهاندازی مدرسه در کازرون. اینها را بار کردیم و به روستا بردیم و دادیم یک نجار آنها را تعمیر کرد.
مدرسه نه آب داشت نه توالت
در این سه سال به هر زحمتی بود درسها را دادیم و شب و روز با بچهها کار کردیم تا اینکه نوبت امتحان نهایی کلاس ششم رسید. آنجا ما تا کلاس ششم داشتیم. کلاسهای پنجم و ششم را خود من کار میکردم، و بقیه را آن دو معلم اداره میکردند».
میخندد و میگوید:
«حتی مجبور شدم کلاس اول را بدهم به همان شیخ محمد. جمعیت زیاد بود و معلم کم داشتیم. البته باز خودم کلاس اول را اداره میکردم. مدرسه واقعاً مشکل داشت. نه آب داشت، نه توالت. با ۱۲۰ دانشآموز هیچ چیزی نداشت.
تهمت تقلب از سوی رئیس آموزش و پرورش
آن منطقه معروف بود به جره و بالاده که شامل تعداد زیادی روستا بود. در آن بین یک مدرسه در جره بود و یکی در بالاده که ما بودیم. در آن زمان جره مرکزیت داشت اما امتحان نهایی در مدرسه ما برگزار شد. ناظر هم از کازرون آمد. بعد از امتحان برگهها را بردند در کازرون تصحیح کردند و بچههای ما ۱۰۰ درصد با نمره بالا قبول شدند. معلمهای کلاس ششم کازرون با هم رقابت داشتند ولی بچههای بالاده اول شدند. رئیس آموزش و پرورش مرا خواست و گفت شما تقلب کردهاید و من این امتحان را لغو میکنم. گفتم هر کار میخواهید بکنید. حالا ما سؤالها را باز کرده و امتحان ریاضی و املا را به آنها گفته باشیم؛ انشا چطور! آیا انشا را هم ما گفتهایم؟ به هر ترتیبی بود قبول کردند».
جشنی که به مناسبت پنجاهمین سال ورود من
به بالاده گرفتند
مکثی میکند و نفسی میگیرد.
«بالادهیها مردم خیلی خوبی بودند و بچهها هم خیلی باهوش بودند. مردم با من رابطه خوبی داشتند و هنوز هم تماسها قطع نشده و مرا دعوت میکنند. پارسال برای ایام عید قرار بود دو روز به آنجا بروم ولی وقتی رفتم ٨ روز مرا آنجا نگه داشتند. وقتی آنجا میروم دیگر رها نمیکنند. صبح و ظهر و شب مرا دعوت میکنند به خانهشان.
از جمله خود دکتر ملکزاده به مناسبت پنجاهمین سالی که به بالاده رفته بودم جشنی گرفت و همه دانشآموزان قدیمی را دعوت کرد. حتی عکس دانشآموزان متوفی را گذاشته بودند آنجا. البته آن زمان خانم من بیمار بودند و من نتوانستم بروم. خیلی اصرار کردند که مرا به آنجا بکشانند. حتی گفتند ما پرستار میگیریم تا از خانم شما مواظبت کند ولی من نمیتوانستم او را رها کنم. تا این که یکی از آنها به شیراز آمد و وضعیت مرا دید و فهمید که واقعاً نمیتوانم بروم.
هنوز زنگ میزنند و مرا به روستا
دعوت میکنند
از آن زمان تا به الان دکتر ملکزاده هر سال برای من هدیه میفرستد. امسال هم یک سکه به عنوان هدیه برای من فرستاد. برادر دکتر ملکزاده هم جزو دانشآموزان من بود که بعدها مدیرکل تعاون فارس شد.
دکتر ملکزاده دانشآموز خوبی بود اما من تصور نمیکردم به اینجاها برسد. دانشآموز بهتر از او خیلی داشتیم ولی در نهایت او بود که با پشتکار خود توانست موفق شود».
پروفسور رضا ملکزاده در یکی از مصاحبهها به تعداد معدودی از معلمان و اساتید خود اشاره کرده که از جمله یکی از آنها شما هستید و جالب اینکه از بین اساتید دانشگاهی خود نیز به زندهیاد پروفسور منصور حقشناس فوق تخصص خون و سرطانشناسی اشاره میکند. یعنی از بین پنج الی شش نفر از معلمان و اساتید خود به شما و پروفسور حقشناس که هر دو نیریزی هستید اشاره میکند. به نظر خودتان شما چه کردید که از بین این همه معلم و استاد در ذهن پروفسور ملکزاده و دانشآموزان و مردم بالاده ماندهاید؟
«من سعی داشتم هیچ وقت از زیر کار در نروم. همیشه کار خودم را و بیش از آن را انجام میدادم. همین بود که مردم و دانشآموزان به من علاقه پیدا کرده بودند. همین الان هم دائم زنگ میزنند و مرا به روستا دعوت میکنند. من علاقه زیادی به معلمی داشتم و هرجا بودم با عشق کار میکردم. همین بچههای نیریز هم که من معلم آنها بودم هر وقت مرا میبینند احترام زیادی میگذارند. همه آنها مثلاً دکتر شهریار ضیغمی که دانشآموز من بود و هنوز هم احترام خیلی زیادی میگذارد».
ادامه میدهد: «من تا ۳ سال در بالاده معلم بودم و بعد به کازرون منتقل شدم و در قسمت آموزش روستا و سپاهدانش کار کردم. تا اینکه سال ۵۰ قبول شدم هم برای کلاسهای ۴۲۰ ساعته راهنمایی و هم لیسانس تاریخ دانشگاه اصفهان.
سال ۵۱ به شهرضای اصفهان منتقل شدم و روزها آنجا تدریس میکردم و ساعت پنج عصر که تعطیل میشدم به دانشگاه میرفتم.
سال ۵۵ هم به نیریز آمدم و در دوره دبیرستان تاریخ، علوم اجتماعی و جغرافی تدریس میکردم.
از شاگردان دوره دبیرستان میتوانم دکتر علیرضا جمشیدی، دکتر رضا وجدانی، یا شهید حمید شعبانپور، شهید مهرداد جلالی، شهید سعیدرضا کاوه پیشقدم را نام ببرم ».
از دوران اولیه تدریس چه خاطراتی در ذهن شما باقی مانده؟
«آن زمان در آنجا امکانات بهداشتی نبود؛ نه بیمارستانی و نه درمانگاهی. از اداره بهداشت میآمدند و برای مالاریا تست میگرفتند. از جمله همین دکتر رضا ملکزاده تب مالاریا گرفت. به ما قرصهایی داده بودند که به بچهها بدهیم. من این قرصها را به آنها داده بودم که دکتر ملکزاده به جای دو تا قرص چهار تا خورده و حالش خیلی بد شده بود. پدرش آخر شب آمد به خانه ما و گفت پسر من دارد میمیرد. وقتی به آنجا رفتم دیدم حال خیلی خرابی دارد. من که چیزی بلد نبودم و کاری نمیتوانستم بکنم. در نهایت خودش خوب شد».
آیا با دکتر ملکزاده ارتباطی هم دارید؟
«شمارهاش را به من داده و گفته هر وقت کاری داشتی زنگ بزن. البته من میدانم که سرش خیلی شلوغ است. او آدم خیلی فعالی است. حتی در کازرون یک تأسیساتی درست کرده و آزمایشگاهی راه انداخته و برای اهالی پرونده درست کرده. هر سه ماه یک بار در بالاده از همه مردم آزمایش میگیرد و در پرونده ثبت میکند و به آنها قرص رایگان میدهد. حتی یک قرص از ترکیب چهار قرص درست کرده که به افراد ۵۰ سال به بالا میدهد و میگوید این قرص ۱۰ سال سکته را به تأخیر میاندازد. این فقط مخصوص مردم بالاده است که با هزینه شخصی خودشان و با نظارت دخترشان که پزشک هستند انجام میشود».
چه سالی بازنشسته شدید؟
«سال ۱۳۷۲ بازنشسته شدم که با دوره دانشسرا ۳۳ سال خدمت کردم. بعد از آن به شیراز رفتم».
از خانواده بگویید.
«سال ۱۳۴۷ ازدواج کردم. سه فرزند دارم که دخترم لیسانس زبان دارد و خانهدار است. یکی از پسرهایم لیسانس کشاورزی است و یک شرکت تأسیساتی دارد. یکی از فرزندانم هم فوق لیسانس مشاوره و معلم است. همسرم خرداد سال ۹۳ به رحمت خدا رفت و دو سال بعد دوباره ازدواج کردم».
برخی عقیده دارند کیفیت نظام آموزشی نسبت به زمان قبل افت کرده. آیا شما این را قبول دارید؟
«بله به نظرم افت کرده. دانشآموزان امیدی به آینده خود ندارند و میگویند برای چه درس بخوانیم. این اثر زیادی روی کیفیت آموزش دارد. جوانی که در خانه مینشیند افسرده میشود. آن زمان اشتغال خیلی آسانتر بود و جوانها بعد از پایان تحصیلات سر کار میرفتند. معلمها را هم نمیدانم چرا اینطور شدهاند. فکر میکنم به خاطر وضع اقتصاد است که همانها هم ناامید هستند».
با همه این شرایط پاسخ شما به موضوع معروف انشا چیست که علم بهتر است یا ثروت؟
(میخندد و فوری پاسخ نمیدهد) «به نظرم ثروت بهتر است چون با پول میتوان به دانشگاه هم رفت ولی با علم شاید به شغل نرسید».
آیا جامعه به کسانی مثل دکتر ملکزاده نیاز ندارد؟
«بله نیاز دارد. بالاخره گروهی هستند که حرکت میکنند و تحصیل میکنند و نیاز جامعه را برآورده میکنند».
اگر یکی از دانشآموزان قدیمی شما به سراغتان بیاید و از شما مشورت بگیرد که فرزند من دیپلم دارد. آیا به دانشگاه برود یا وارد بازار کار بشود، شما به او چه میگویید؟
«حتماً میگویم ابتدا به بازار کار وارد شود و بعد تحصیل کند. یعنی همزمان با کار و ایجاد درآمد یا بعد از آن تحصیل هم بکند. یعنی ابتدا باید مسئله شغل حل بشود و بعد تحصیلات را پیگیری کند. اگر اول فکر تحصیل باشد مسئله شغل او با مشکل مواجه میشود».
*****
نوشته وزیر پیشین و معاون کنونی
وزیر بهداشت در مورد آقای خوشخو
پس از انجام این گفتگو، از طریق شمارهای که آقای خوشخو در اختیار ما گذاشت، با دکتررضا ملکزاده ارتباط گرفتیم (البته به سختی) و از ایشان خواستیم درباره آقای خوشخو معلم قدیمی خود متنی بنویسد. دکتر ملکزاده، زاده۱۳۳۰ خورشیدی در بالاده کازرون، متخصص داخلی و فوق تخصص گوارش و کبد، در کارنامه خود عضویت سابق شورای عالی انقلاب فرهنگی، عضویت پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی، ریاست دانشگاه شیراز، معاونت آموزشی وزیر بهداشت، وزیر بهداشت، ریاست مرکز تحقیقات بیماریهای کبد و گوارش، معاونت تحقیقاتی فرهنگستان علوم پزشکی ایران و سردبیری مجله Archives of Iranian Medicine را دارد. او متن زیر را برای ما ارسال کرد:
«تا سال ١٣٤٠ یعنی ٥٨ سال پیش در روستای بالاده که محل تولد و زندگی اینجانب بود، مدرسه وجود نداشت و ما سه سال اول تحصیل دوره ابتدایی را در مکتبخانه مرحوم شیخ محمد محمدی مشغول آموزش بودیم. در سال ١٣٤٠ پس از احداث ساختمان مدرسه توسط پدربزرگم مرحوم حاجاکبر ملکزاده در بالاده اولین معلم فارغالتحصیل دانشسرای تربیت معلم آقای ایرج خوشخو که جوانی ٢٣ ساله بودند از طرف اداره آموزش و پرورش کازرون برای خدمت در بالاده مأموریت یافتند تا دبستان را در بالاده تأسیس و شروع نمایند.
ایشان جوانی بسیار علاقهمند با انرژی بالا بودند که موجب فراگیر شدن شور و شوق فراوان بین دانشآموزان مکتبخانه گردید. اولین اقدام جناب خوشخو برگزاری یک امتحان کتبی بود که از همه دانشآموزان و داوطلبان ثبتنام بهعمل آورد و بر اساس نمره این امتحان، دانشآموزان میتوانستند در کلاس اول، دوم، سوم و چهارم ابتدایی ثبتنام کنند.
به یاد دارم که یکی از سؤالات امتحان این بود که یک من چند چارک است؟
اینجانب در کلاس چهارم دبستان قبول شدم و در سال ١٣٤١ تحصیل را شروع و در سال ١٣٤٤ از کلاس ششم ابتدایی پس از شرکت در امتحان نهایی فارغالتحصیل شدم.
آقای خوشخو معلمی دلسوز، فداکار و بسیار با اخلاق بودند که برای آموزش و تربیت ما نهایت تلاش و کوشش را معمول نمودند و خاطره بسیار شیرین را از اولین دوره ابتدایی که اولین دوره مدرسه بالاده بود در ذهن و خاطره ما باقی گذاشتند.
در سال تحصیلی بعد امکان ادامه تحصیل اینجانب در سال اول دبیرستان در شهر کازرون فراهم نشد و آقای خوشخو به اینجانب کمک کردند که سال هفتم (اول دبیرستان) را بهصورت مستمع آزاد در بالاده ادامه تحصیل دهم و با شرکت و قبول در امتحان متفرقه، سال اول دبیرستان را طی نمودم».
دکتر رضا ملکزاده
نوشته دو دانشآموز قدیمی
١- زمانی که مدرسه را در بالاده ساختیم کف آن بسیار ناهموار بود و صاف نشده بود. آقای خوشخو در زنگ ورزش و اوقات دیگر قبل از تشکیل کلاس ما را به صف میکرد و با خواندن این شعر که «بچهها بچهها این طوری» ما را وادار به دست زدن و پایکوبی میکرد تا کف کلاسها کوبیده و صاف و هموار شود.
تدریس ایشان هم بسیار جدی بود. در اواخر سال تحصیلی کتابهای سال بعد را آموزش میدادند و حتی کتابهای غیردرسی مثل گلستان، بوستان و دیوان حافظ را هم به ما یاد می دادند و زبان انگلیسی هم کار میکردند.
علاوه بر آن آقای خوشخو به بزرگسالان هم درس میدادند. این امر در بزرگسالان بالای ۶۰ سال نیز هیجان خاصی ایجاد کرده بود. یکی از سالها که مزارع را آفت زده بود و بچهها باید به مزرعه میرفتند، شبها توسط آقای خوشخو کلاسهای جبرانی تشکیل میشد.
سید محمود حسینی
٢- آقای خوشخو به ریاضی اهمیت زیادی میداد. به همین دلیل یک کتاب ریاضی فوقالعاده آورده بود و مسائل آن را حل میکردیم. یک بار برای یکی از مسئلهها چند راهحل کوتاه نوشتم و پاسخ درست را پیدا کردم و به آموزگار نشان دادم. بچههای دیگر هم راهحلهای دیگری استفاده کرده بودند. البته پاسخها یکسان بود. من با دلیل ثابت کردم که راهحل شاگرد اول و نماینده کلاس که طولانیتر بود اشتباه است. اما معلم راهحل وی را پذیرفت و کار بنده را رد کرد. چارهای جز تسلیم نداشتم. آن روز گذشت و فردا که شاگردان سر کلاس ریاضی حاضر شدند، معلم کلاس را مورد خطاب قرار داد و گفت: دانشآموزان عزیز! با پوزش باید بگویم که راهحل قنبری صحیح است و راه بنده و دیگران اشتباه بوده. آقای خوشخو یادآور شد که در کار و زندگی اگر اشتباهی کردید پیرامونش بیندیشید و از اشتباهتان ناراحت نشوید. با جرئت و دلیرانه به اشتباه خود اعتراف کنید. بدانید انسان ممکن است گاهی در کارش اشتباه کند و این ننگ و عار نیست.
معلم از بنده هم عذرخواهی کرد و فرمود روز گذشته شتابزده داوری کرده. آن استاد بزرگ با این کار خود درس بزرگی به اینجانب و دیگران داد.
علی قنبری