اسداله شوهر خاله نصرتم مرد بیشیله و پیلهای است!
وقتی کنارش مینشینی از آن همه صداقت و رو راستیاش لذت میبری! همانطور که هر چه میگوید راست است، در مقابل هر آن چه را هم که میشنود باور میکند!
خلاصه کنم که خاله نصرتم دائماً به خاطر خوشباوریهای شوهرش اسداله، با او در حال جنگ و ستیز است و دارد به او سرکوفت میزند که: مرد یه کم سیاست داشته باش! آخه چقدر تو سادهای؟!!!
دیروز مادرم زنگ زد و گفت مدتی است خاله نصرت را ندیدهام اگر ممکن است بیا و من را به خانه آنها برسان!
مادر را که رساندم به اصرار زیاد من را هم داخل خانهاش دعوت کرد!
وقتی نشستیم از خاله پرسیدم که اسداله کجا تشریف دارد؟! خاله با عصبانیت در یک جمله کوتاه گفت: کجا باشه؟! تو مزار!
من که از جواب صریح و انفجاری خاله جا خورده بودم گفتم: خاله جان این چه حرفیست میزنید؟! خدا نکند! گناه داره بنده خدا اسداله!!!
خاله که تقریباً به یک گوله آتش تبدیل شده بود گفت: گناهُش پُی ثوابُش!!!
مادرم زیر چشمی نگاهی به من انداخت و لپش را به نشانه عصبانیت از دست من پنجمال نمود و اشاره کرد که فضولی نکنم!!!
اما خاله که خیلی از دست شوهرش اسداله ناراحت بود خودجوش شروع کرد به درد دل و سفره دلش را باز کرد و گفت: به خدا از دست سادگی و صداقت زیاد از حد شوهرم جانم به لبم رسیده! همیشه باید سر کوچکترین و سادهترین چیزها و اتفاقات، بالای اسداله حرص و جوش بخورم! هفته قبل دعوت شده بود جشن فارغالتحصیلی پسر یکی از دوستانش! هر چه گفتم مرد نرو! زنگ بزن عذرخواهی کن! این جور مهمانیها برای سن و سال و اعصاب من و شما مناسب نیست؛ به گوشش نرفت که نرفت! من هم گفتم هر چه خودت دوست داری؛ و چادرم را پوشیدم و رفتم جلسه بعد از ظهر مسجد...
خاله که دهانش از عصبانیت کف کرده بود ادامه داد: هنوز یک ساعت به مسجد نرسیده بودم که موبایلم زنگ خورد!
شماره ناشناس بود! آقای جوانی خیلی محکم سلام کرد و گفت: از کلانتری زنگ میزنم. کارت شناسایی اسداله را با یک ضامن و یک دست لباس بیاورید کلانتری!
این را گفت و تلفن را قطع کرد! نزدیک بود ایست قلبی کنم! نفس آخر به کلانتری رسیدم! بین راه همش با خودم میگفتم چه به سر اسداله آمده که در کلانتری است؟! چرا لباسهایش را باید ببرم؟!
وارد کلانتری که شدم دیدم اسداله در حالی که سویچ ماشینش و کارت دعوت مهمانی در دستش است، برهنه با یک مایو و یک کراوات مشکی روی صندلی نشسته!
باز خدا خیر بچههای کلانتری بدهد که یک پتوی سربازی به او داده بودند وگرنه جلوی آقای وحدت معلم بازنشسته همسایهامان که برای ضمانت با من به کلانتری آمده بود سنکوپ میکردم خاله!
حالم بد شد و روی یکی از صندلیهای کلانتری نشستم! رئیس کلانتری که متوجه گیجی و تعجب من شده بود سریع یک لیوان آب خنک دستم داد و گفت نگران نباشید همه چیز درست میشود!
دلم میخواست بدن اسداله را با دمپایی سیاه و کبود کنم! با صدای لرزان از رئیس کلانتری پرسیدم: آقا چی شده؟! چرا شوهرم اینجاست؟! چرا سر و وضعش اینجوریه؟! چرا لباس تنش نیست؟!
رئیس کلانتری لبخندی زد و گفت: همه اینها از سادگی شوهر شماست خانم! چند نفر از اهل محل زنگ زدند کلانتری که در خانه یکی از همسایهها جشن و پارتی هست و از آلودگی صوتی و سر و صدا آسایشمان مختل شده! وقتی مأموران ما برای تذکر به آنجا میرسند همزمان میشود با رسیدن اتومبیل شوهر شما که ایشان با کفش و مایو و کراوات مشکی پیاده میشود تا به بقیه مهمانها ملحق شود! البته خدا را شکر مأموران ما سریع او را داخل ماشین کلانتری بردهاند و کسی متوجه شرایط زشت ایشان نشده!!!
خاله آهی کشید و گفت: با عصبانیت از اسداله پرسیدم این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کردهای؟! میخواهی آخر عمری آبرویمان را ببری؟!
اسداله با ترس و لرز کارت دعوت مهمانی را به دستم داد و گفت: نگاه کن من بی تقصیرم!
کارت را که نگاه کردم دیدم نوشته: تم مهمانی فقط کراوات مشکی!
از سادگی اسداله همانجا داخل کلانتری صدتا جیغ زدم! آخر سر هم اسداله نگاهی به من انداخت و با سادگی هر چه تمامتر گفت: ولی نمیدانم چرا بقیه مهمانها پیراهن و شلوار هم پوشیده بودند!
قربانتان غریب آشنا