/ زندهیاد مادرشهید ماجدی میگفت مطمئن باشید همین که ما به جبهه برسیم جنگ تمام میشود و همینطور هم شد!
/ لباسهای پر از خون شهیدان را در دیگ بزرگی میریختند و با چکمه داخل آن میرفتند.
/ از شنیدن خبر تمام شدن جنگ، بسیار خوشحال شدیم
/ من مسئول غذا بودم و غذا را بین بقیه تقسیم میکردم؛ این درحالی بود که بارها به خودم نمیرسید.
/ بعضی اوقات در جیب لباسها، تسبیح، ساعت، عکس یا وصیتنامه پیدا میکردم.
/ الان هم اگر دوباره جنگ شود، در همین سن و سال، اولین کسی هستم که حاضرم عازم جبهه شود
هرگاه نامی از جنگ برده میشود، یاد دلاوریها و جانفشانیهای مردانی در ذهنمان زنده میشود که اسلحه در دست، برای دفاع از میهنشان ایستادگی کردند. اما در کنار آنها بودند شیرزنانی که نقش آنها کمتر از مردان خطمقدم نبود. مادرانی که آن زمان فرزندانشان را راهی جبهه کرده و دختران جوانی که پا به میدان جنگ گذاشتند و در چند قدمی تیر و تانک و خون، از جان خود گذشته و با دیدن قطعات تکه تکهشدهی بدن جوانان، نفس در سینه حبس کردند، اشک ریختند و دم برنیاوردند. در نیریز خودمان و در سال ١٣٦٧ نیز گروهی ١٢نفره راهی این سفر شدند.
آنها ابتدا عازم شیراز، و سپس همراه با سایر بانوان اعزامی از دیگر شهرستانها، راهی اهواز گردیدند و در ستاد پشتیبانی شهید علمالهدی مشغول خدمت به رزمندگان شدند.
همه عمرم برای دفاع از کشور تلاش کردم
جهانخانم حسینزادگان مادر شهیدان حبیب، محمدرضا و محمدحسین کردگاری، یکی از اعضای این گروه دوازده نفره بوده است.
در مورد فعالیتهای ستاد پشتیبانی شهید علمالهدی میگوید:
عضو بسیج بودم و سالها پابهپای همسر و فرزندانم در راه دفاع از کشور بسیار تلاش کردم. آن زمان فرزندانم هر سه در جبهه بودند و ما همراه با خواهران دیگر، برای رزمندگان نان و شیرینی میپختیم. مدتی بعد شنیدیم قرار است گروهی برای پشتیبانی از رزمندگان، عازم اهواز شوند. ما به محض شنیدن این خبر، نامنویسی کردیم و خدا را شکر همسرم هم مخالفتی در این مورد نکرد. اواخر جنگ بود و زمانی که ما آنجا بودیم آتشبس اعلام کردند. زندهیاد مادر شهید ماجدی زمان حرکت ما به جبهه میخندید و میگفت مطمئن باشید همین که ما به جبهه برسیم جنگ تمام میشود و همینطور هم شد! ١٥ روز اهواز بودیم و در این ١٥ روز، از صبح تا شب در قرارگاه اهواز کار میکردیم و به کارهای مختلفی مانند شستن لباس، خیاطی، پختننان، خُردکردن قند، رفوکردن کیسهخواب، شستن لباس، شستن پتو و... میپرداختیم. عصرهای جمعه هم ما را به دیدن مقبره دانیال نبی، علیبن مهزیار و... میبردند. چندین بار هم ما را جبهه بردند و شبانه از چند جا مانند شلمچه دیدن کردیم.
کمی فکر میکند و از روزهایی میگوید که لباسهای پر از خون شهیدان را در دیگ بزرگی میریختند و با چکمه داخل آن میرفتند.
اجازه رفتن به انبارها را نداشتیم
ادامه میدهد: گاهی آنقدر بدون چکمه داخل این دیگهای بزرگ میرفتم که پاهایم زخم میشد. آن زمان در انبارهای بزرگ مقدار زیادی لباس رزمندگان را نگهداری میکردند و خانمهای مسنتر مسئول این بودند که لباسها را از هم تفکیک کنند. اینکه میگویم فقط خانمهای مسن اجازه رفتن به این انبارها را داشتند، برای این بود که در میان آن لباسهای خونین، دست و پاهایی از بدن شهدا در لابهلای لباسها جا میماند و خانمهای مسن، آنها را از لباسها جدا کرده و بعد ازغسل دادن، به خاک میسپردند.
در بخشی دیگر از قرارگاه نیز کارگاه خیاطی بود که کیسهخوابها و لباسها را بعد از شستشو و خشکشدن، به آنجا میبردند و رفو میکردند. یادم هست یک خانم عراقی هم که شوهرش به ایران مهاجرت کرده بود آنجا بود و آنقدر دقیق لباسها را رفو میکرد که حتی یک نخ اضافی هم داخل لباسهای اتاق عمل نمیرفت. او همیشه میگفت طوری لباسها را رفو کنید که به هیچوجه معلوم نشود رفو شدهاند. البته پتو و وسایل سنگینتر را مردها در رودخانه بزرگی که از آب رودخانه میآمد میشستند.
برای کمک و دفاع از دین و میهنم
به آنجا رفتم
وی اجرای آتش بس در مرداد ١٣٦٧ را بهترین خبر و خاطره خوب آن زمان میداند و در مورد ترسِ رفتن به جبهه میگوید: چرا باید میترسیدم؟ مرگ هر جا که باشی به سراغت
میآید. اگر یک نفر یا ده نفر هم باشی، باز سراغ کسی که باید، میرود. این درحالی بود که من برای کمک و دفاع از دین و میهنم به آنجا رفتم.
از تلاش و پشتکار زنان مسن تعجب کردیم
طیبه کاملی یکی دیگر از زنانی است که در ٢١ سالگی به همراه مادرش معصومه داودی، دخترخالهاش خدیجه صمدی و خواهرش زهرا کاملی که آن زمان در اهواز سکونت داشته، به این گروه پیوستند. آنها با وجود محدودیت پذیرش، سرانجام ثبتنام و راهی آن منطقه میشوند.
کاملی از ابتدای سفر میگوید: زمانی که سوار اتوبوس شدیم با تعداد زیادی از خانمهای مسن مواجه شدیم. با خودمان میگفتیم این خانمهای مسن چگونه میتوانند آنجا کار کنند اما زمانی که در اهواز نیرو و تلاشهای باورنکردنی آنها را دیدیم واقعاً تعجب کردیم.
آب رودخانه هنگام شستن لباسها
خون خالص میشد
او نیز خاطرات تلخی از آن زمان تعریف میکند. از آب رودخانههایی که صبحها هنگام شستن لباسهای شهیدان در آن به خون خالص تبدیل میشد و از درختان شمشادی که اطراف این رودخانه روییده بود.
میگوید: در گرمای خردادماه، لباسها را بعد از شستشو، روی پشتبام خشک میکردیم. بعد از خشکشدن لباسها، لباسهای بیمارستان را در سالنی بزرگ، به شیوهای خاص مانند بقچه میپیچیدیم که این کار را بیشتر خانمهای جوان انجام میدادند. همان جا بود که من تعمیر زیپهای خراب را یاد گرفتم. کیسهخواب هم روش خاصی برای بستن داشت و ما باید نهایت صرفهجویی را در فضا میکردیم. آن زمان نقش خواهران کمتر از برادران نبود و تا آخرین توانی که داشتند پشت جبهه کمک میکردند.
اگر جنگ شود اولین کسی هستم که حاضرم به جبهه اعزام شوم
از دیگر شیرزنان پشت جبهه بیبیگل معدلی است که هنوز در سن ٨٣ سالگی پرانرژی است.
میگوید: عضو بسیج بودم و از طریق این سازمان اعزام شدیم. چهار پسر داشتم و یک دختر که آنها را برای مادرم گذاشتم و راهی جبهه شدم. آن زمان هیچکس جرئت بالارفتن از پشتبام را نداشت و من لباسهای رزمندگان و کیسهخوابها را روی شانه میانداختم و به پشتبام میبردم تا خشک شوند.
زمانی که مادر علی فخاری فهیمد عازم جبههام، از من خواست تا خبری از فرزندش برایش بیاورم. آنجا که رفتم خودم را جای مادر او جا زدم و گفتم میخواهم فرزندم را ببینم. آنها گفتند در صورتی اجازه داری، که صدای پسرت را بشناسی و من قبول کردم اما زمانی که منتظر بودم صدایم بزنند، هرچه نام مادر علی را صدا زده بودند من فراموش کرده بودم که خودم را جای مادر او جا زدهام و چند لحظه جواب ندادم تا اینکه یادم آمد و گفتم من هستم. علی که مادرش را صدا زد، گفتم جانم مادرجان، و توانستم او را ببینم.
تا صبح قرآن برسر گذاشتیم
یک شب هم گفتند امشب قرار است دشمن حمله کند و ما تا صبح قرآن به سرگرفتیم و در حیاط راه رفتیم و دعا کردیم که خدارا شکر دشمن حمله نکرد.
او میگوید: من مسئول غذا بودم و غذا را بین بقیه تقسیم میکردم، این درحالی بود که بارها غذا به خودم هم نمیرسید.
گاهی اوقات شبها لباسهای شسته شده را میپیچیدیم و شبانه آنها را همراه با آقایان، قبل از خط مقدم، سر راه میگذاشتیم تا رزمندگانی که از آنجا رد میشدند لباسهای خونی و کثیف خود را بیرون آورده و لباسهای تمیز را بپوشند.
د
گلهای زیبا روئیده بود
گاهی هم در انبار لباسها کار میکردم و لباسهایی را که میآوردند جدا میکردم. بعضی اوقات در جیب لباسها، تسبیح، ساعت، عکس یا وصیتنامه پیدا میکردم و آنها را در جعبهای جمعآوری میکردم. روزهایی هم بود که لابهلای لباسها، دست و پای رزمندگان را میدیدیم و آنها را جدا کرده و در باغچهای خاک میکردیم. جالب این که در آن باغچه، تعداد زیادی گل زیبا روییده بود و جای تعجب داشت. یک روز هم برای بازدید از مناطق جنگی مسافتی طولانی را پیاده طی کردیم و به جایی رسیدیم که مقداری آب گلآلود در یک مکان جمع شده بود. ما از شدت تشنگی، مقدار زیادی از این آب را خوردیم.
خانم معدلی میگوید: زمانی که از جبهه برگشتم، همه در منزل گریه میکردند. ساکم را زمین گذاشتم و پرسیدم چه شده؟ گفتند خبر شهادتت را آورده بودند و ما به این دلیل گریانیم. الان هم اگر دوباره جنگ شود، در همین سن و سال، اولین کسی هستم که حاضرم عازم جبهه شوم.
صحنه کربلا را با چشم خود دیدم
زینب زارعپیشه ٥٧ ساله از اهالی آبادهطشک است که در سن ٢٨ سالگی همراه با این گروه عازم جبهه شده است.
وی دراین باره میگوید: آن زمان با الان خیلی فرق میکرد و تفاوت آن سالها با الان، مانند آسمان با زمین و بهشت با جهنم بود. مردم آن زمان فکرشان پاک بود و با خلوصنیت زندگی میکردند اما حالا چه؟! آن روزها من سِمت معاون خانم طاهری در بسیج خواهران را داشتم و در ستاد پشتیبانی از جبهه و جنگ فعالیت میکردم. یادم هست پابهپای خانم طاهری، از خانه و خانوادههای مادران و همسران رزمندگان دیدن میکردیم و اگر چیزی لازم داشتند برایشان تهیه میکردیم. زمان اعزام زنان به جبهه، من نیز به عنوان مسئول آن گروه راهی اهواز شدم.
١٨ روز در پادگان شهید حسین علمالهدی بودیم. در آن پایگاه یک طرف خانمها بودند و یک طرف آقایان. در یک کارِ گروهی شبانهروزی، روزها لباس رزمندگان را تعمیر و گاهی شستشو میکردیم.
خبر پذیرش قطعنامه ٥٩٨
و خاتمه جنگ شادیمان را چند برابر کرد
از خاطرات خوب آن زمان که میپرسم میگوید: یک شب برای بازدید از جبهه رفته بودیم که به ما اطلاع دادند فرماندهی کلِ قوا را به آقای رفسنجانی دادهاند و این یعنی جنگ کمکم داشت تمام میشد.
زمانی هم که خبر پذیرش قطعنامه ٥٩٨ و خاتمه جنگ را آوردند، شادی ما چند برابر شد.
تازه و خنک بودن آن دست
در گرمای اهواز تعجببرانگیز بود
وی که به دلیل شستن کیسهخوابهای حاوی مواد شیمیایی با پا، کمی شیمیایی شده و بعدها این موضوع را با ظاهرشدن جوشهایی بر بدن دخترش متوجه میشود، میگوید:
صدای تیر و خمپاره که گاهی نزدیک گوشمان فرود میآمد، بسیار وحشتناک بود. روزی در حال شستن لباسها بودم که دیدم خانم محمدجانی دارد گریه میکند. نزدیکش رفتم و پرسیدم چه شده؟
او گفت تو تا به حال داخل این انبارها رفتهای؟ گفتم کدام انبار؟ گفت همین انبارهای بزرگ. میدانی چقدر دست و پا آنجاست؟ با تعجب و ناخواسته وارد یکی از انبارها شدم.
دیدم چیزی را داخل پارچهای کفنمانند پیچیدهاند و آن را میبوسند. از آنها خواستم آن را به من هم بدهند اما خودداری کردند. با اصرار پارچه را از آنها گرفتم و پس از بازکردن آن، با صحنه تعجببرانگیزی مواجه شدم.
دست یک شهید نوجوان شامل مچ و سه انگشت دست تا آرنج داخل پارچه بود. آن دست حدود پانزده روز قبل قطع شده بود و در گرمای اهواز که آن زمان میگفتند به ٤٣ درجه رسیده، تازه و خنک بود و تنها خون سرانگشتان و آرنج لخته شده بود و بوی معطر و خوبی میداد. دست را در بغل گرفته، میبوسیدم و بو میکردم. اشک میریختم و به دست نگاه میکردم.
به یاد دستان قطع شده حضرت ابوالفضل افتادم. داد میزدم و با گریه یا حسین میگفتم. حالم بد شد و سریع آن را از من گرفتند و ساکتم کردند و گفتند نباید صدایت را دشمن بشنود. هر چه تلاش میکردند آن دست را از من بگیرند نمیدادم. آن لحظه صحنه کربلا را با چشم خودم دیدم.
بیبیگل معدلی
جهانخانم حسینزادگان