/ جز خودم، ٢ برادر و خواهرم نیز مشکل بینایی دارند
/ درست است که معلولیت بعضی کارها را محدود میکند اما آدم را ناتوان نمیکند
/ اراده و تلاش معلول محدودیتش را درهم میشکند و کاری میکند که بعضی انسانهای سالم هم از پس آن بر نمیآیند
/ همسرم با صبر و انرژی همیشه در کنارم بوده
/ به نظرم افراد عادی دنیا را به صورت عادی و ما با چشم دل میبینیم
نابیناست. همسر و دو فرزند دارد. از راه نواختن موسیقی در مراسم و جشنها گذران زندگی میکند. نابینایی باعث نشده در گوشهای بنشیند و دست روی دست بگذارد. او جانانه در نبرد زندگی تلاش میکند.
جواد ابتسام روشندل ٣٧ ساله زاده شهر مشکان است. با وجود نابینایی در ١٨ سالگی ساز کیبورد را آموزش دیده و حالا در مراسم مختلف مینوازد و شادیبخش مجالس است. او تنها یک آرزو دارد: این که به او مجوز بدهند تا بتواند در مراکز فرهنگی کار کرده و مایه افتخار شهر و کشورش باشد.
«در خانوادهای ٩ نفره به دنیا آمدم. جز خودم، ٢ برادر و خواهرم نیز مشکل بینایی دارند. پدرم کشاورز است. علیرغم اینکه وضعیت مالی خوبی نداشت، دوست داشت بچههایش تحصیلکرده باشند. ٨ ماهه بودم که مادرم متوجه ضعف بیناییام شد. دلیل آن یک بیماری بود که در خانوادهی ما بطور وراثتی وجود داشت. از ٦ سالگی برای ادامه تحصیل به شیراز رفتم و با دیگر بچههای کمبینا و نابینا درس خواندن را شروع کردم. در مقطع پیشدبستانی، برای شناخت شکلها و دیگر موارد از رولت و حس لامسه، در دوران ابتدایی از خط بریل و در دوران راهنمایی و دبیرستان از نوار کاست برای یادگرفتن دروس استفاده میکردیم. کتابها را بر روی نوارکاست ضبط میکردند و ما با گوش دادن، درس را یاد میگرفتیم.»
جواد ١٦ ساله بود که در مدرسه آنها به مناسبت بازگشایی کربلا، گروه سرود ٨٠ نفرهای تشکیل شد تا به مرز خسروی بروند و در بعضی شهرها سرودخوانی کنند. در این سفر ٣٦ روزه او تکخوان گروه بود و از همان موقع به هنر موسیقی علاقهمند شد.
او دوست داشت در رشته تجربی به تحصیلاتش ادامه دهد اما به خاطر مشکل بینایی، به ناچار رشته علوم انسانی را دنبال کرد.
«با وجود اینکه در رشته علوم انسانی درس میخواندم، پس از تکخوانی در آن گروه سرود، به شدت عاشق رشته موسیقی شدم؛ به طوری که تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم و در رشته موسیقی درس بخوانم اما پس از تحقیقات، متوجه شدم این رشته هزینههای زیادی دارد و از عهده من خارج است. اداره بهزیستی هم نتوانست کمکی در این زمینه کند و همین شد که میلم را برای ادامه تحصیل در رشته علوم انسانی از دست دادم. اما باز از موسیقی دست نکشیدم و با کمک یکی از مربیان، در کنار درس، چند ترم موسیقی را پیش استاد حمید قانعی آموزش دیدم.»
ابتسام پس از گرفتن دیپلم، به مشکان برگشت، درحالیکه هنوز به سرود و موسیقی فکر میکرد.
«آن روزها واقعاً وقتم به بطالت میگذشت و مربی پرورشیام مدام با من در تماس بود که چرا به موسیقی ادامه نمیدهم؟ خودم بارها به این موضوع فکر کرده بودم اما با کدام پول و سرمایه؟ دست آخر دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم یک ساز کیبورد بخرم و با آن امرار معاش کنم. »
به نظر این هنرمند، معلولیت محدودیت نیست. در این مورد میگوید: «درست است که معلولیت بعضی کارها را محدود میکند اما آدم را ناتوان نمیکند. من در خودم این توانایی را دیدم. به همین دلیل با هر سختی بود، با کمک دوستان و گرفتن وام توانستم یک ساز کیبورد بخرم. در ابتدای کار، برایم سخت بود ولی با این شعار که خواستن توانستن است، دست به کار شدم و معتقدم که علاقه، استعداد و پشتکار رمز موفقیت افراد است. اگر در انجام هر کاری «نه» بیاوری، محال است بتوانی حتی یک سنگ ریزه را هم جابهجا کنی. کافی است اراده و همّت داشته باشی؛ آنجاست که میتوانی حتی یک کوه را هم جابهجا کنی. »
در مورد کارش میگوید: «در مراسم که شرکت میکردم، افراد کنجکاو بودند بدانند چگونه با وجود نابینایی ساز میزنم؟ چگونه کلیدها را انتخاب میکنم و فشار میدهم؟ خوب به نظر من این اراده و تلاش فرد معلول است که محدودیتش را درهم میشکند و کاری میکند که بعضی انسانهای سالم هم از پس آن بر نمیآیند.»
جواد ابتسام در سال ١٣٨٣ ازدواج میکند و حاصل این ازدواج یک دختر ١٣ ساله و یک پسر ٥/٣ ساله است. به اعتقاد او همسرش یک نعمت است.
«وجود همسرم یک نعمت است. از زندگی مشترکم واقعاً راضیام و خیلی از پیشرفتهایم را مدیون همسرم هستم. او با صبر و انرژی همیشه در کنارم بوده و در بسیاری از مسائل و مشکلات به من کمک میکند. البته زندگی با همین کم و زیاد و پستی و بلندیها زیباست. اگر غیر از این بود، همه چیز یکنواخت میشد و کسی شادی و زیبایی را حس نمیکرد.»
مسلماً یک فرد معلول برای امرارمعاش نمیتواند مثل افراد عادی هر کاری انجام دهد و با مشکل روبروست.
ابتسام در این مورد میگوید: «باید اداره بهزیستی و دیگر سازمانها و حتی خیرین کمک کنند تا افرادی که در زمینههای هنری استعداد دارند، مشغول به کار شوند. چون همانطور که میدانید هزینهها خیلی بالاست و کسی که پشتوانه مالی ندارد، به سختی میتواند خرج زن و بچه را بدهد. قطعات دستگاهِ ساز خیلی گران است و اگر قطعهای از آن خراب شد، باید برای آن یک سال کار کرد. خصوصاً در چنین زمانی که کار هم نیست. من در جشنها و مراسم شاد مردم شرکت میکردم و از این راه زندگی را میگذراندم اما مدتی است استقبال مردم خیلی کم شده و شاید دلیل آن این است که ما سنگین کار میکنیم و تمام تلاشمان را میکنیم که شئونات اسلامی را رعایت کنیم. اعتقادم بر این است که برای کارکردن، نباید همه هدف انسان پول باشد. دوست دارم هم خودم راضی باشم و هم صاحب مراسم و هم خدای بالای سرم.»
دید این هنرمند نسبت به مردم جالب است. میگوید:
«چشم دل باز کن که جان بینی
آن چه نادیدنیست آن بینی
به نظرم افراد عادی دنیا را به صورت عادی و ما با چشم دل میبینیم. من دنیا را آنگونه میبینم که خودم تصور میکنم. پس سعی میکنم به سادگی از ديدن چيزهايی که آزارم میدهد بگذرم. به عنوان مثال میخواهم از خیابان رد شوم عابری به من «خسته نباشی» میگوید. میدانم هدف او کمک به من است. بنابراین میتوانم دستم را به او بدهم و بابت کمکی که به من میکند از او تشکر کنم. همچنین میتوانم توجهی به او نکنم و بیاعتنا از کنارش بگذرم. این شخصیت ماست که تعیین میکند رفتار مردم با ما چگونه باشد. ما باید دید خودمان را درست کنیم.»
ابتسام دوست دارد مشهور شود و آلبوم ارائه دهد. این روزها درگیر آمادهکردن آلبوم «گلایه» با همکاری سینا ملکی و سجاد صمیمی است. در این مورد میگوید: «وقت آزادم خیلی زیاد است اما چون پول ندارم نمیتوانم کاری ارائه بدهم. ما برای تولید یک آهنگ، حداقل به یک میلیون تومان پول نیاز داریم و فراهمکردن این هزینه برای من سخت است. به خاطر همین دوست دارم همشهریان با دعوت کردن ما در برنامههایشان در مراسم و یا مراکز فرهنگی، مرا یاری کنند تا بتوانم کارهای فرهنگی برای شهر و کشورم انجام بدهم. »
او که تقریباً٨٠ درصد کارهای شخصیاش را خودش انجام میدهد، در مورد مشکل چشمش میگوید: «مشکل چشم من از شبکیه است اما راه درمان دارد. به تازگی عمل شبکیه چشم در بیمارستان خدادوست شیراز انجام میشود اما سال قبل که پرسیدیم، هزینه درمان هر چشم حدود ٧٥٠ میلیون تومان بود که برای من خیلی بالا است. به طوری که هیچوقت نتوانستم به معنای واقعی، به عمل بهبود چشم فکر کنم.»
صحبتهایش که تمام میشود، دست دوستش را میگیرند و با هم از پلههای دفتر پایین میروند...
آرزو میکنم همیشه همانطور به زندگی امیدوار باشد...