/ همینکه به من سر میزنند و کم وکسری را برایم جبران میکنند، غنیمت است
/ از بدن درد مینالم و دارو استفاده میکنم؛ داروهایی که هر روز قیمتش بیشتر میشود
/ برای یک معلم بازنشستگی دوره آرامش است؛ اما سخت میگذرد
/ سالمندان باید در این دوران شاد باشند و جشن بگیرند
/ نه کار دارم، نه بیمه و نه پشتوانه مالی
/ منِ پیرمرد را کسی سر کار نمیبرد
/ فرزندان سرمایه زندگی هستند و نباید وقت پیری پدر و مادرشان را به امان خدا رها کنند
سالها و سالها کار کردیم و بچهها را به خانه بخت فرستادیم؛ ولی حالا منتظریم که هفتهای یا ماهی یک بار به ما سر بزنند. دوست داریم با نوههایمان بازی کنیم و آنها از سر وکولمان بالا بروند؛ اما نه حوصله شلوغی داریم ونه دل تنهایی را.
اینها را سالمندان و بازنشستگان نیریز میگویند. به مناسبت روز خانواده و تکریم بازنشستگان، موضوع گزارش این هفته را به سالمندان شهرمان اختصاص دادیم و پای درد دلشان نشستیم.
محمد سلطانمحمدی ٧٠ ساله هنوز هم در باغ کارمیکند. البته خودش معتقد است که کار کردن به انسان نیرو میدهد و دوست دارد تا توان دارد، کار کند.
همان طور که چانهاش را به عصا تکیه داده، میگوید: «وقتی جوان بودم و توان کار کردن داشتم، برایشان وقت گذاشتم و کمکشان کردم؛ الان هم بچههایم قدرم را میدانند و عصای دستم هستند. »
فرزندان محمد سلطانمحمدی همه ازدواج کردهاند و هر هفته به پدر و مادر پیرشان سر میزنند. خودش میگوید: «بچهها هر هفته به اینجا میآیند. اما من صبر و حوصله گذشته را ندارم. خوشحال میشوم که در جمع آنها باشم؛ اما افسوس اینقدر بار مشکلات زیاد شده که برای آدم وقتی نمیماند. از آنها راضی هستم. همینکه به من سر میزنند و کم وکسری داشته باشم برایم تهیه میکنند، خودش غنیمت است. »
سلطانمحمدی ٦ سالی میشود که بیمار است. میگوید: «وضعیت دارو در کشور خوب نیست و دولت باید رسیدگی کند. خیلی از داروها دیگر الان در داروخانه نیست. برای کسانی که پا به سن گذاشتهاند، دارو دوای جانشان است. این وظیفه دولت است که به درد دل سالمندان گوش دهد و به مشکلاتشان رسیدگی کند.»
فاطمه علیپور به همراه فرزندان و نوههای خود به پارک معلم آمده است. سنش را که میپرسم، میخندد میگوید: «غیر از شبهایم ٨٥ سال سن دارم.»
او در مورد دوره سالمندی میگوید: «دیگر همه چیز از من گذشته. پا ندارم تا سر کوچه بروم و یککیلو میوه بخرم. خدا خیرش بدهد دخترم را که هر روز به من سر میزند و برایم وسایل مورد نیازم را میخرد. دوره سالمندی دوره از کارافتادگی و زمینگیری است. »
پیرزن همان طور که موهای حنایی رنگش را زیر چارقدش پنهان میکند، میگوید: «پسرهایم خوب هستند؛ اما همه آنها سرشان شلوغ است. چهار پسر دارم که یکیشان سیرجان است و بقیه هم هفتهای یک بار به من سرمیزنند. هر چند وقتی هم به من کمک مالی میکنند. اما من خودم مِلک دارم و خدایم روزیرسان است. »
از نظر محمد زارع، دوره سالمندی دوره خوبی است. او میگوید: «من الان ٦٨ سال سن دارم و نزدیک به ٣٥ سال را هر روز به مدرسه میرفتم. برای یک معلم دوره بازنشستگی دوره آرامش است؛ اما سخت میگذرد. به خاطر همین الان در باغهایم کار میکنم تا حوصلهام سر نرود.»
زارع ٤ فرزند دارد که همه ازدواج کردهاند. میخندد و میگوید: «وقتی میبینم نوههایم مشغول انجام تکالیفشان و یا سرگرم کتابها هستند، حسادت میکنم؛ چون من هم دلم برای مدرسه تنگ میشود.»
این معلم بازنشسته در مورد مشکلات سالمندان و بازنشستگان میگوید: «حقوق و مزایای معلمان از همان اول کم بوده و در دوران بازنشستگی بدتر میشود. دولت باید به وضعیت معیشتی، ازدواج و اشتغال فرزندان فرهنگیان توجه کند؛ چون پدران و مادران آنها بودند که مهندسان و پزشکانی به جامعه تحویل دادهاند. »
پیشنهاد زارع به همکاران و همسن و سالانش این است که در دوره سالمندی شاد باشند و جشن بگیرند؛ زیرا پا به سنی گذاشتهاند که گرم و سرد روزگار را چشیده و دیدهاند. به بیان او جهان در گذر است و نباید با غم و غصه روح و روان خود را خراب کنند.
پشت مسجد امام جعفرصادق جایی است که هر روز پیرمردانی برای رفع دلتنگی روی صندلیهای فضای سبز نشستهاند. کسانی که بیشترشان از قشر کارگر هستند و بعضیهایشان هنوز دو سه فرزند ازدواج نکرده در خانه دارند.
یکی از آنها میگوید: «با دست کارگری بچههایم را به دانشگاه فرستادم تا عصای دستم شوند. اما الان خودشان بیکارند و پول ندارند که بخواهند همان وام دانشجوییشان را بپردازند؛ چه برسد به این که بخواهند به من کمک کنند.»
از مشکلاتشان که میپرسم، یکی از آنها میگوید: «یکی دو تا نیست. نه کار دارم و نه بیمه و پشتوانه مالی. سهتا بچه در خانه دارم. با این وضعیت نه میشود دختر شوهر داد و نه برای پسر زن گرفت. مشکلات زیاد است؛ اما کو گوش شنوا!.»
دیگری میگوید: «خرج و مخارج زیاد است؛ اما کار نیست. هر روز که به دکه کارگری میروم، میبینم جوانهای زیادی دنبال کار هستند و تا ماشینی میآید، همه جلو میروند تا بلکه بتوانند سر کار بروند. خب مشخص است دیگر؛ منِ پیرمرد را کسی سر کار نمیبرد. »
آنجا پیرمردان زیادی نشستهاند که نمیخواهند خود را معرفی کنند؛ از جمله کسانی که هنوز روی پای خود ایستادهاند و نمیخواهند از کسی کمک بگیرند. یکی از آنها میگوید: «دوره سالمندی خوب است؛ اما برای کسی که پول داشته باشد و حقوقبگیر دولت باشد؛ نه برای من که امروز از دیروز گرسنهتر هستم.»
یکی از آنها دستهای پینهبستهاش را نشانم میدهد و میگوید: «تا جان داشتم کار کردم. الان هم باید کار کنم؛ اما کار کجاست؟! سالها کشاورزی کردم و حالا ديگر توان ندارم. دولت هم کمک نمیکند؛ نه آب است و نه میشود چاه زدکه حداقل پسرانم آنجا برای خودشان کار کنند. زمینها ودرختها از بیآبی خشک شدهاند. »
در خیابان طالقانی سرهنگ بازنشستهای منتظر است تا سوپرمارکتی باز شود و برای نوهاش خوراکی بخرد.
خوشحال است که پسرش مهمانش است. میگوید: «چون نیریز نیستند، آنها را کم میبینم. »
او که نمیخواهد خودش را معرفی کند، ٦٥ سال سن و سه فرزند دارد که همه ازدواج کردهاند.
از نظر او دوره سالمندی برای کسی که تجربه زندگی سخت کاری را داشته، دوره انزوا و ناتوانی است. میگوید: «سالمندی دوره استراحت است؛ اما برای من که سخت کار کردهام، دوره خوبی نیست. زمانی در جبهه فعالیت زیادی داشتم و در نیروی انتظامی بیدار خوابیهای زیادی را تحمل کردم. به خاطر همین الان در خانه نشستن برایم سخت است.»
سرهنگ بازنشسته نیروی انتظامی مهمترین مشکلات سالمندان را وضعیت معیشتی آنها میداند و میگوید: «کارمندان بازنشسته در کشور ما با حقوق کم میسازند. اما بیچاره کارگرها که واقعاً در مضیقهاند. این وظیفه کمیتهامداد و بهزیستی است که به سالمندان سر بزنند و به آنها رسیدگی کنند. شبکه سلامت و درمان باید طرح سلامت درمان را برای سالمندان راحتتر کند؛ چون بیشتر سالمندان به دارو و درمان نیاز دارند.»
وقتی از او میپرسم اگر روزی فرندانت بخواهند تو را به خانه سالمندان ببرند، چکار میکنی؟، سکوت میکند و میگوید: «میدانم این کار را نمیکنند؛ اما اگر روزی بخواهند مرا به خانه سالمندان ببرند، ایستادگی میکنم و نمیروم. آدم در زندگی هر کاری میکند، برای فرزندانش است. »
ادامه میدهد: «پدر و مادر در جوانی برای فرزندان خود کم نمیگذارند و هرکاری برای راحتی، آسایش و امنیت فرزندانشان انجام میدهند. فرزندان سرمایه زندگی هستند و نباید وقت پیری پدر و مادرشان را به امان خدا رها کنند. کسانی که پدر و مادر پیر خود را به خانه سالمندان میبرند، آنها را تحقیر و از اجتماع بیرون میکنند.»
سرهنگ به سمت کاج کنار خیابان اشاره میکند و میگوید: «کاج زیبا است و سایه خوبی هم دارد؛ اما چون میوه ندارد، ارزشمند نیست. بچهها هم مثل میوه هستند و باید برای پدر و مادرشان ثمری داشته باشند.»
توصیه وی به خانوادهها و فرزندان این است که اگر پول هم ندارند، با همان کمش بسازند. اما به پدر و مادر خود ظلم و آنها را تحقیر نکنند .
معصومه احسانالهی گوشهای از خیابان امام حسین تنها روی فرش کنار در منزلشان نشسته است. شوهرش چندسالی است به رحمت خدا رفته و الان دخترش از او پرستاری میکند.
معصومه خانم از دخترش رضایت کامل دارد و میگوید: «من شک ندارم حتی اگر زمینگیر هم شوم و نتوانم حرکت کنم، خودش پرستاریام را میکند. »
راه درآمد پیرزن حقوق ناچیزی است که بابت جانبازی پسر مرحومش به او میدهند. او میگوید: «من اگر کم وکسری هم داشته باشم، به کسی رو نمیزنم و از خدا میخواهم کمکم کند.»
پیرزن وقتی شوهرش در کویت کار میکرده، ٦ بچه قدو نیم قد را به تنهایی بزرگ کرده است. او دستانش را بالا میبرد، دخترش را دعای خیر میکند و میگوید: «هر چند وضعیت مالی خوبی ندارد. اما برای من چیزی کم نمیگذارد.»
دخترش هم میگوید: «مادرم ٧٠ سال سن دارد و مشکل فشارخون او را اذیت میکند. بعضی شبها که حالش بد میشود، با تاکسیتلفنی او را به بیمارستان میرسانم .»
خانم افسرده روحيه شادابی دارد. در کنار زنان همسایه در چارچوب درحیاط خانهشان در خیابان فدائیان اسلام نشسته است. او از فرزندانش میگويد: ٦-٥ بچه دارم که همه سر خانه و زندگی خودشان هستند.
وی در پاسخ به اين سؤال که به شما سر میزنند يا نه؟ لبخندی میزند و میگويد: «مگرمیتوانند نیایند؟ اگر یک روز نوهها و بچههایم را نبینم، جانم برایشان دَر میرود. »
پیرزن چند سالی میشود که شوهرش به رحمت خدا رفته و تنها زندگی میکند. وقتی اسم خانه سالمندان را میشنود، میخندد و میگوید: «نه اصلاً. بچههای من مثل پروانه دورم میگردند. میدانم خودشان درگیر هستند؛ وگرنه یک لحظه هم من را تنها نمیگذارند.»
حاجقاسم جعفری ٨٠ سال سن دارد و از دوره سالمندی میگوید: «سالمندی دوره خوبی است. البته بستگی به خودت دارد تا چگونه رفتار کنی. انسان تا خودش نخواهد، هیچ چیز او را از پا در نمیآورد. مشکلات زندگی همیشه بوده و هست؛ اما من هیچ وقت اجازه ندادم سالمندی و تنهايی گوشهگیرم کند. کار من این است که هر روز در مغازه را باز کنم و هفتهای دو بار با مادر بچهها به کوه بروم.»
حاجقاسم که قبلاً کویت کار میکرده و الان پارچهفروشی دارد، میگوید: «کار به انسان جوهره میدهد. اگر انسان کار نکند، خودش را از جامعه دور و این گوشهگیری او را پیر و افسرده میکند.»
ایزدترس را در بلوار استقلال میبینم که گوشه خیابان کنار قفس پرندهاش ایستاده است. سلامم را به گرمی پاسخ میدهد. از مشکلاتش که میپرسم، از سختیهای کارش میگويد و مغازهای که سالها پيش داشته و از دست داده است و از اين که توانی برای کار کردن ندارد .
او از بدن درد مینالد و میگوید: «چندسال پیش عمل قلب انجام دادم که خیلی هزینه داشت. هنوز هم دارو استفاده میکنم. داروهایی که به سختی میشود از داروخانه گرفت. چرا که هر روز قیمتش بیشتر میشود.»
غروب شده و هوا رو به تاریکی میرود. در خیابان قدم میزنم و سالمندانی را میبینم که در گوشه خیابان نشستهاند. با خود میاندیشم سالمندی دوره خوبی نیست. چقدر چشمانتظارند تا به آنها سربزنیم.
به راستی خانه پدربزرگ و مادر بزرگ تنها جایی است که مثل خانه خودت در آن احساس امنیت و آرامش میکنی...