تعداد بازدید: ۳۲۸۵
کد خبر: ۴۳۷۴
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۷:۵۶ - 2018 28 March
کافه داستان
به قلم ابوالقاسم فقیری

بوی عید می‌آمد. هوا بهاری شده بود. نوبت جلوه‌گری گلهای ناز بنفشه رسیده بود. جنب و جوش ویژه در مردم شهر دیده می‌شد. چهره‌ها مصمم و شاد بود. بوی پختن نان شیرین و سمنو ‌کوچه پس کوچه‌های شیراز را پر کرده بود. 


یکی از آرزوهایم آن زمان داشتن تعدادی کتاب بود؛ کتابهایی که مال خودم باشد. بتوانم با آنها باشم. لحظات تنهایی‌ام را پر کنند و اگر بچه‌های دیگر با توپی قرمز شاد می‌شدند، من شادی‌ام را در کتاب می‌دیدم. 


قلک کوزه‌ای‌ام را شکستم. کلی پول بود. پولها را در جیب ریختم. عصر بود که از خانه بیرون آمدم. به چند کتابفروشی سر زدم. یک مجموعه از قصه‌های ایرانی، نظرم را به خود جلب کرد. قصه‌ها، دوست‌داشتنی‌ترین یادگار زمانه‌اند. از گذشته‌های دور آمده‌اند. سینه به سینه گذشته‌اند، تا به امروز رسیده‌اند. یقین، به فردا هم می‌رسند. راز ماندگاری قصه‌ها هم در همین است که از مردم جدا نیستند و بازگوکننده آرزوهای همین مردمند. 


اولین باری بود که کتابی می‌خریدم. خوشحال بودم. غرور تازه‌ای در خود احساس می‌کردم؛ مثل اینکه کاری کس نکرد، کرده باشم! 


شب بود که به خانه بر‌گشتم. کسی در خانه نبود. همگی به خانه همسایه رفته بودند، که نان شیرین می‌پخت.


شروع کردم به ورق‌زدن کتاب. روی قصه «عمو نوروز» نگاهم از حرکت باز ایستاد: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ‌کس نبود. پیرزنی بود که خانه کوچکی داشت. پیرزن روز اول بهار که می‌شد صبح زود از خواب بیدار می‌شد. سر و رویش را صفا می‌داد. پیراهن سبزش را می‌پوشید. خودش را یک قلم نه، هفت قلم آرایش می‌کرد. بعد شروع می‌کرد حیاط خانه را جارو کردن.


- ننه پیرزن، کمک می خواهی؟


ننه‌پیرزن برگشت. نگاهم کرد. مثل اینکه باور نمی‌کرد یکی به کمکش آمده است. 


- می‌خواهی کمکم کنی؟


- بله.


- چرا؟


- نمی‌دانم، شاید به خاطر اینکه از کمک به دیگران لذت می‌برم. 


- خیر ببینی، ننه! بفرما...


- جارو را از دستش گرفتم و شروع کردم. ننه پیرزن دنبال کار دیگری رفت. بعد دیدم تعدادی شیرینی‌خوری آورد تا آنها را بشوید. 


گفتم: ننه پیرزن! این شیرینی‌خوری‌ها تمیز است، شستن ندارد!


گفت درست است، ولی عمو نوروز از پاکیزگی، خیلی خوشش می‌آید. باید همه چیز را از نو بشویم، وگرنه حیاط خانه هم تمیز است. 
ننه پیرزن درست می‌گفت. همه جا از تمیزی برق می‌زد. 


رفتم کنار باغچه. گلهای ناز بنفشه چه شکوهی داشتند! عطر شب‌بوها همه جا را گرفته بود. 


ننه پیرزن قلیانش را آورد. کوزه قلیان را از آب سرد و زلال حوض پر کرد. تنباکوها را در کاسه‌ای شست. بعد با فشار دست، آب آنها را گرفت. تنباکو را روی سر قلیان گذاشت. منقل را پیش کشید. زغالها همگی گل انداخته و سرخ  شده بودند. چند حبه آتش برداشت، سر قلیان گذاشت. 


گفتم: ننه پیرزن. قلیان نمی‌کشی؟ 


گفت: قلیان را برای عمو نوروز چاق می‌کنم. تا عمو نوروز نکشد، لب به قلیان  نمی‌زنم. 


بعد مقداری اسپند آورد، در آتش ریخت. بویش همه جا پخش شد. نمی‌دانم چرا هر زمان که بوی اسپند را می‌شنوم به یاد سال تحویل می‌افتم!


از ننه‌پیرزن چشم برنمی‌داشتم. با جثه کوچکش، زبر و زرنگ بود. مثل فرفره این طرف و آن طرف می‌چرخید. دوست‌داشتنی بود. از آن پیرزن‌هایی که همیشه می‌خواهند محبوب دلها باشند. 


ننه‌پیرزن گفت: راستی، نمی‌‌خواهی سفره عید من را ببینی؟


درِ اتاقی را باز کرد و گفت: بفرما! حالا خوب نگاه کن! ببین چیزی کم و کسری ندارد؟


آنچه برای سفره نوروزی لازم بود، با سلیقه در سفره قرار داده شده بود: قرآن مجید که در پارچه‌ای سبز پیچیده شده بود، هفت‌سین: سیب، سماق، سنجد، سرکه، سمنو، سبزه و سیر، شمع‌های رنگارنگ، آینه، تخم‌مرغهای رنگی، گلابپاشی پر از گلاب، هفت‌میوه، ظرفی پر از گندم برشته،‌ ظرفهای شیرینی، تنگی بلور که چند ماهی قرمز در آن شناور بودند، تعدادی برگ سبز نارنج، و ظرفی شیربرنج که روی آتش غلغل می‌کرد.


گفتم: ننه‌پیرزن! جای حرف نگذاشته‌ای! سفره‌ای به این رنگینی هیچ زمان ندیده بودم. 


گفت: همه‌اش برای عمونوروز است. 


یک وقت دیدم دارد خمیازه می‌کشد؛ درست مثل آدمی که زیاد خسته است و انتظار خواب شیرینی را دارد. 


این موقع -که وقت خواب نبود- ننه‌پیرزن گوشه‌ای نشست. غمی را در چهره‌اش دیدم که برایم تازگی داشت. 


گفت: قول می‌دهی کمکم کنی؟


گفتم: قول می‌دهم. 


گفت: باور کنم؟ 


گفتم: باور کن!


درحالی‌که بغض راه گلویش را بسته بود، گفت: نگذار خوابم ببرد. این بار باید بتوانم عمونوروز را ببینم. 


گفتم: إن‌شاءا... به اتفاق، عمو نوروز را می‌بینیم!


ننه پیرزن برگشت. نگاهم کرد. مثل اینکه از کلمه «به اتفاق» خوشش نیامد. شنیده بودم که تنها آرزویش دیدار عمو نوروز است. 


به فکر آبرکی(١) که در خانه بود افتادم. گفتم: بیا در آبرک بنشین آبرک بخور! مواظبم که خوابت نبرد.


مدتی گذشت. یک وقت دیدم آبرک، حالت گهواره‌ای را برایش پیدا کرده است. داشت خوابش می‌برد. 


گفت: کمکم کن! پلکهایم سنگین شده. 


از آبرک پایین آوردمش. بردمش سر حوض. آب به صورتش زدم. از کله سنگی(٢) سر حوض، آبی مثل قطره اشک پاک و مطهر در حوض می‌ریخت. گفتم: آب بخور!


دستهای کپلش را کاسه کرد. از آب نوشید، گفت: جگرم خنک شد. چه گوارا بود!


گفتم: نوش جان!


باید فکری می‌کردم. به او قول داده بودم. ننه پیرزن باید عمو نوروز را می‌دید. نمی‌شد که تا جهان باقی است در انتظار بماند. در حالی که انتظار هم خود، شیرین است. 


باید به طریقی سرگرمش می‌کردم. در یک لحظه، به فکر افتادم که برایش کتاب بخوانم. جایش را آماده کردم. پشتی گذاشتم نشست. ننه‌پیرزن مثل بچه‌ای مطیع بود. شروع کردم به خواندن. نگاهش می‌کردم. ننه‌پیرزن راضی بود. خوشحال شدم. به این ترتیب می‌توانستم او را تا زمان ورود عمونوروز بیدار نگه دارم. 


چه شیرین است زمانی که دو دوست، دو یار، بعد از سالها به هم می‌رسند! می‌خواستم آن لحظه پرشکوه را ببینم. 


ناگهان اتفاقی افتاد. انتظار هر حادثه‌‌ای را می‌کشیدم، غیر از این یکی را! فکرش را هم نمی‌کردم. مثل اینکه آواری بر سرم خراب شد. روشنایی اتاق، مُرد. تاریکی غلیظی بر همه جا سایه انداخت. 


گفتم: ننه پیرزن،‌ نترس! الان شمع می‌آورم.


خندید و گفت: نه، جانم! نمی‌ترسم. تاریکی که ترس ندارد!


گفتم: برایم حرف بزن، تا خوابت نبرد. 


گفت: از کجا؟


گفتم: از هرجا که دلت می‌خواهد. 


گفت: قصه چطور است؟


گفتم: بگو! خوب است.


گفت: قصه خودم را می‌گویم. 


گفتم: بگو!


یکی بود، یکی نبود. جز خدای ما، هیچ‌کس نبود. هر کسی بنده خداست،‌ بگوید «یا خدا»!


- یا خدا... 


- پیرزنی بود که دوستی داشت به نام عمو نوروز. پیرزن عمو نوروز را اندازه جانش دوست می‌داشت. ولی آنها، از هم دور افتاده بودند. پیرزن هر ساله، روز اول بهار، منتظر بازگشت او بود. تنها آرزویش، دیدن عمو نوروز بود...


دیگر حرفی نزد. بدبختی اینجا بود که هر چه می‌گشتم، کبریت را پیدا نمی‌کردم. خاموشی برق، چرا باید در چنین موقعی اتفاق بیفتد؟!


سرانجام کبریت را پیدا کردم. شمعی را روشن کردم. در نور شمع به پیرزن نگاه کردم که خواب بود. صدایش کردم. بیدار نشد. در خواب سنگینی فرو رفته بود. اگر نقاره هم بالای سرش می‌زدی، بیدار نمی‌شد. یک مرتبه از این رو به آن رو شدم. 


تلخ و غمگین شده بودم. چکار می‌توانستم بکنم؟! درمانده، ‌روی پاهایم چین شدم. چهره مهربان ننه‌پیرزن، در نور لرزان شمع،‌ دیدنی بود. نقاشی زیبایی را جلوی رو داشتم. خطوط چهره پیرزن، حکایت از عمر طولانی او داشت. ولی چیزی از زیبایی چهره‌اش کم نکرده بود. 


باید کاری می‌کردم. بلند شدم از پشت شیشه‌ها، پیرزن را نگاه کردم. آسمان، ستاره‌نشان بود. یک آن، ننه‌پیرزن از نظرم محو نمی‌شد. در میان انبوه ستارگان هم او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. تو به من قول دادی، نه؟


چه مدت گذشت؟ نفهمیدم. برق آمد ولی خوشحال نشدم. اگر پیرزن بیدار می‌بود، چه خوب بود! یک‌مرتبه، اتاق پر از بوی بهار شد. به طرف ننه پیرزن که برگشتم، عمو نوروز را کنارش دیدم. چگونه وارد شده بود، که من نفهمیدم؟ با حسرت، ننه پیرزن را نگاه می‌کرد. 


گفتم: خواب است. او سعی خودش را کرد. من هم کوشیدم که او را بیدار نگه‌دارم. 


گفت: همه چیز را می‌دانم. 


لباس عمو نوروز، سفید بود. نگاهی مهربان داشت. چهره‌اش آشنا بود. نشست. پکی به قلیان زد. از ظرف کلوچه و مسقطی، یک ‌دانه برداشت و در دهان گذاشت. مدتی به حرکت شاد ماهی‌های قرمز در تنگ بلور نگاه کرد. دستی به سرِ سبزه‌ها کشید. سبزه‌ها زیر دستش به رقص درآمدند. خودش را در آینه دید. از باغچه کوچک خانه، دو شاخه گل بنفشه چید. یکی را زینت‌بخش موهای پیرزن کرد. یکی را به من داد. 


تشکر کردم و گفتم: من راضی به این جدایی نبودم. دلم چیزهای دیگر می‌خواست. 


گفت: فکرش را نکن! سالهاست که با این وضع خو گرفته‌ام. باید به رضای خدا، راضی بود.


خورجینش را که گلهایی با رنگهای شاد روی آن بافته شده بود، برداشت و آرام بر دوش افکند.


چوبدستش را به دست گرفت،‌ گیوه کار آباده‌اش را پوشید.
گفت: خوب...


گفتم: خوب به جمالتان!


گفت: سلام مرا به همه بچه‌ها برسان!


گفتم: باشد!


گفت: من عاشق بچه‌ها هستم. می‌دانی؟


گفتم: دل به دل راه دارد. بچه‌ها هم شما را دوست دارند. 


نگاهم، پرپرزنان به طرف ننه‌پیرزن رفت. دلم می‌خواست بیدار می‌شد، ولی مثل سنگ افتاده بود. 


- ننه پیرزن! دارد می‌رود. مگر نمی‌خواستی او را ببینی؟! بعدها از من گله نداشته باشی‌ها!


به طرف عمونوروز برگشتم. او در اتاق نبود. من هنوز با او خداحافظی نکرده بودم. حرفهایی داشتم که می‌خواستم با او در میان بگذارم، او تنها کسی بود که می‌توانست با صبر و حوصله، به انبوه پرسشهای کودکانه‌ام پاسخ دهد. متوجه ننه‌پیرزن شدم. جایش در اتاق، خالی بود. مثل نسیم آمدند و مثل نسیم هم رفتند. ولی من، هنوز که هنوز است، نتوانسته‌ام آنها را فراموش کنم و هر ساله با دیدن گلهای ناز بنفشه، به یاد آنها می‌افتم.

پانویس:
١- تاب
٢- تندیس سر آدمی یا شیر، با دهانی باز، که سابقاً به جای شیر آب، سر حوض‌ها قرار داشت و آب از دهان باز کله‌سنگی وارد حوض می‌شد.


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها