دلم از بند زنجیرو نشد شاد
مکان پشّه(١) بود و معدن باد
اگر خواهی ببینی لذّت عمر
برو در سایهی اهر(٢) برنجزار(٣)
جغرافیای طبیعی نیریز بس زیبا و رنگارنگ است. به جز سویه باختری نیریز که دریاچهی بختگان قرار گرفته، جوانب دیگر نیریز را کوه احاطه کرده است. کوه پربرکت جنوبی شهر ما که ادامهی رشتهکوه زاگرس است، از دیرینهترین روزگاران، منبع روزیِ مردمان آزاده و زحمتکش و سختکوش این خطّه بوده است.
کوه جنوبی نیریز بهسان گردنبند گرانبهایی است که به گردنِ دخترِ پاکیزه نیریز آویخته شده است. مُهره میانی این گردنبند، آبشار پرغرور بلند تارم است که در دو سوی آن مهرههای رنگارنگ بسیاری طنازی میکند. این مهرهها مناطق و چشمهسارانیاند که از دیرباز مردم ما بر هر کدام نامی نهادهاند؛ چشمه یاقوتی، صفّه، اربو (Arbu)، چشمهی سنگ تابه، پلههای سهکش در سوی باختر و برکه دارگ، برکه و چشمهی بردسو، بند بیراه، بند درختی، راه دوتو (dutu) و زنجیرو در سوی خاور و چشمه تارم در بالای تارم، واقع شدهاند.
در منطقه زنجیرو، غاری هست که پارهای از مردم سالخورده نیریز، افسانهای درباره آن به یاد دارند. چون بیم آن هست که این قصه کمکم و برای همیشه از حافظه فرهنگ ما پاک شود، ضبط آن را ضروری دیدم.
علت نامگذاری این منطقه به زنجیرو
واژه زنجیرو از واژه زنجیر و پسوند «و» که معرفهساز است ساخته شده است. در وجه تسمیه این منطقه، بهشتیروان باقر جاوید چهار وجه بدین قرار گفته است: (٤)
١-چون کوههای این منطقه زنجیروار به هم وصل است به زنجیرو معروف است.
٢- به روایتی خرسی دختری را میدزدد و به کوههای آن قسمت میبرد. وقتی که برای نجاتش میروند میبینند که زنجیری آویزان است و اثری از دختر نیست. میفهمند که دختر به وسیله این زنجیر فرار کرده. از این رو این منطقه، به زنجیرو معروف میشود.
٣- بنا به روایتی دیگر، مؤمنی بوده که میخواستند او را بکشند. به کوههای این منطقه پناه میبرد و درون غار میشود. وقتی به آنجا میروند، میبینند که از غیب زنجیری آویزان شده و مؤمن توانسته به وسیله آن زنجیر بگریزد، پس از آن بدین منطقه زنجیرو گفتهاند.
٤- روایتی هست که میگوید دختری عاشق پسری شده بود. پسر به هوای دختر به کوهی در این منطقه که دارای غار است میرود.
رفتن بدین غار بسیار سخت بوده، از این رو پسر زنجیری را به درخت کنار غار پرتاب میکند و چون زنجیر در تنه درخت گیر میکند، پسر آن را گرفته و خود را به دهانه غار میرساند. به همین سبب این منطقه به زنجیرو آوازهمند شده است. البته این دختر و پسر به هم نمیرسند.
از چهار وجهی که مرحوم جاوید گفته است، یک وجه معطوف به جغرافیای منطقه است و سه وجه دیگر به قصه و افسانه میماند.
غار زنجیرو
در منطقه زنجیرو غاری هست که در تداول عوام به آن کت مَحلُر میگویند. کت (Kot) در لهجه نیریزی و پارهای از شهرهای دیگر، به معنی سوراخ است و محلُر (Mahlor) کوتاه شده مُحمدلُر در افسانه زنجیرو، یکی از دو شخصیت قصه است. دهانه غار زنجیرو تنگ است و از این رو بدان کُت گفتهاند. گرچه دهانه غار تنگ است، فضای درون غار گسترده است. گستره غار ایوانوار و ابعاد آن حدوداً ٣×٤ است. در این ایوان، سنگْچینی شده و اجاق هست.
موقعیت و همسایگان زنجیرو
منطقه زنجیرو در شرق آبشار تارم واقع شده است. پشت این منطقه، لیکخر (Ley koxar) است. در سبب نامگذاری این منطقه به لیکخر چیزی نمیدانم. چاهکوسه و دور قلات و برکه احمدشاه نیز پشت زنجیرو واقع گشتهاند. پایین زنجیرو، تاجو (Taju) و در غرب زنجیرو، منطقه دارگ واقع شده است.
چشمه کوگی (kougi) و گردنه ملاحرم (Molla Haram)در شمار مناطقیاند که در شرق زنجیرو واقعاند.
چشمه زنجیرو، چشمهای است دائمی. در بهاران میجوشد و اگر بارندگی خوب باشد، آب آن به آسیاب خبار هم میرسد. آب چشمه زنجیرو، گوارا و خوشطعم است. در نزدیکی چشمه، چنار کهنسالی است که عمر آن حدوداً به هزار سال میرسد.
کاش متولیان میراثفرهنگی شهر، به این یادمانهای فراموششده، نگاه محبتآمیزی میانداختند و با ثبت ملی آنها، این میراثهای دیرینه سال را از گزند نابودی میرهاندند.
چنار زنجیرو، این پیر پایبرجای غرورآفرین، سه شاخه بزرگ دارد و نماد این منطقه است. در صد متری چشمه، تُمِ (Tom) مسجد است. آثار سنگچینی روی این تم هنوز دیده میشود.
تُم مسجد، ظاهراً نیایشجای مردمی بوده است که در بهار و تابستان در منطقه زنجیرو کار و زندگی میکردهاند. تم میرزا از دیگر تمهای این منطقه است.
ادامه دارد
پینوشت:
١- به صورتهای مار و پخشه نیز گفته میشود.
٢- اهر: نام درختی است که ثمر آن را زبان گنجشگ خوانند.
٣- ظاهراً برنجزار در منطقهی شرقی نیریز بوده و در آن برنج کشت میشده است.
٤- گفتههای زندهیاد بهشتیروان باقر جاوید را خواهرزاده گرامی وی، سرکار خانم سعیده بیگی در سال ١٣٨١، مکتوب کرده است. وی در آنها سالها دانشجوی نگارنده بوده است.
گونههای گیاهی و جانوری زنجیرو متنوع است. پیشترها، تنوع گونههای گیاهی و جانوری این منطقه بیشتر بوده است. در واقع، نسل پارهای از گیاهان و جانوران این منطقه برچیده شده است. پوشش گیاهی زنجیرو در گذشته نهچندان دور، چون قالیای بوده است که تار و پود و نقوش آن بس رنگارنگتر و زیباتر بوده است.
اطلاع از گونههای گیاهی و جانوری زنجیرو را مدیون دوستمان آقای محمدرضا محمدباقرپور، زاده ١٣٣٦ هستیم. محمدرضا اصلاً زنجیرویی است، اهل زنجیرو. او چنانکه خود میگوید در زنجیرو زاده شده است. پدر محمدرضا، پیش از تولد او، دار فانی را بدرود میگوید و مادر محمدرضا، زندهیاد معصومه دلداری، که در زنجیرو در کار گردآوری انجیر بوده، محمدرضا را در آنجا به دنیا میآورد. محمدرضا با تمام علفها و گلهای وحشی و پرندگان و جانوران زادگاهش، رفیق جِنگ است.
دریغا که حوصله این مقاله بس تنگ است و نمیتوان به شمارش و شرح و وصف کامل همه گونههای گیاهی و جانوری زنجیرو پرداخت و آنچه میآید تنها برای آشنایی با این منطقه است و پیش درآمدی برای افسانه از یادرفته آن.
گیاهان زنجیرو
زیره: (که در بهار سبز میشود و هنگام چیدنِ بر (bar) و بردادن درخت انجیر میرسد).
بنسرخ: از دیگر گیاهان این منطقه بنسرخ (Bon sorx) است. شاخهها، تیرک و ساقه آن به سرخی میزند و برگهای پهن دارد. مثل بوته تره است ولی بزرگتر. گل توپی و گِرد بزرگ میکند. بنسرخ را مانند جاشیر با ماست و تخممرغ میخورند.
گلمریم وحشی: گیاهی است به صورت کوپ (کوپه)، بغل سنگ سبز میشود و مانند سپند (اسفند و در لهجه نیریز نَمَن) است. وقتی آن را دود میکنی، بوی خوشی از آن برمیخیزد. گلهای مریم وحشی، زرد است.
سماق: یکی از رُستنیهای منطقه دارگ که به زنجیرو نزدیک است، سُماق است. رویش این گیاه در آن منطقه چنان زیاد بوده که بر منطقه رویش آن، نام جنگل سماق یا گلوسماق اطلاق کردهاند. سالها این گیاه، منبع درآمدی برای مردم ما بوده است، اما امروزه از این جنگل و درآمد، اثری نیست.
بومادران، کاکُلکتی، کتیرا، جاشیر، مرزنجوش، گلگاوزبان، شقایق، گل زرد و اَفَسَنتین در شمار گیاهانیاند که منطقه زنجیرو را مزیّن و معطّر میسازند.
جانوران زنجیرو
کوههای زنجیرو زیستگاه گونههای مختلف جانوران وحشی است. تا چند دهه پیش، تنوع جانوران این منطقه، بیشتر از امروز بوده است. سگتور، روباه، پلنگ، سمور، آهو و ... در شمار جانوران زنجیرویند.
قوچ و میش: از دیگر جانوران این منطقه است که به صورت جلّاب در تپههای زنجیرو دیده شدهاند. جلاب در گویش نیریز به گلهی جانوران اطلاق میشود.
آقای محمدباقرپور، خاطرهای از میش کوهی به یاد دارد که شنیدنی است: «بچه بودم، حدوداً هفت هشت سال داشتم. یک شکارچی، میشی شکار کرده بود. اومد زیر همین بونه چنار زنجیرو. میش را گرفت و خواباند. نگاه کردم دیدم پستانش شیر داره. سر گذاشتم از دو پستونِ این میش، تمام شیرها را خوردم. مایهاش پر شیر بود. من بچه بودم. تا الان که میروم کوه خسته نمیشوم، میگم شاید به خاطر همین شیر شکار [میش کوهی] بوده است. شیرینی و شهدش را هنوز نه از عسل دیدهام نه از شیرینیجات.»
بز و پازن: تو کمرها، جلابهای بز و پازن بسیار بوده است. محمدرضا میگوید پازنهایی در این منطقه دیده با شاخهایی حدوداً یک متر و بدنی قرمز که اینها نشانههای سن و سال بالای پازن است.
پرندگان زنجیرو:
پرندهبازان نیریز فرهنگ خاص خود را دارند. آنها اصطلاحات و واژههایی به کار میبرند که بسیاری از آنها در شهرهای دیگر به کار نمیرود یا تلفظ دیگر گون دارد. گردآوری و آوانویسی این واژهها و اصطلاحات موضوع تحقیقی شیرین تواند بود.
سنگسر، کبک، تیهو، شاهی، چُفتکوهی، بلبلِ انجیرخور یا خرماخور، گنجشک پشهخور، ریسک (Risak)، بدر(Beder) که به ماده آن، لوس میگویند، و کنه کُتکن (دارکوب) در شمار پرندگان این منطقهاند. دومیل که نوعی گنجشک است، از دیگر پرندگان زنجیروست و روی بال این پرنده دو خط قرمز است.
سره: یکی دیگر از پرندگان زیبای زنجیرو، سره است که بدان بلبل هفترنگ هم میگویند. ظاهراً این پرنده، همان پرندهای است که در لغتنامه دهخدا به صورت «سیرت» ضبط شده است: «پرندهای است از جنس گنجشک و مانند جل و بلبل خوشآواز.» (لغتنامه ذیل سیرت) در «فرهنگ نامهای پرندگان در لهجههای غرب ایران» درباره این پرنده چنین آمده است:
«سیره [سی، رَ]» با یاٰء مجهول یا سیره [سَ، ی، رَ] در فارسی نیز این پرنده را سیره گویند و آن مرغ کوچک خوشآوازی است شبیه بلبل به رنگ زرد آمیخته به سبز، دارای منقاری کوتاه و پاهایی کوتاه و ضعیف و دمی هلالی» (مکری، ١٣٦١: ٨٤) نام این پرنده در شعر سهراب سپهری آمده است:
آب را گل نکنیم / در فرودست انگار کفتری میخورد آب
یا که در بیشه دور، سیرهای پَر میشوید
پرنده بازان نیریز، سره (بلبل هفترنگ) نر را با قناری ماده جفت میزنند که از آن پرندهای به نام سره قناری متولد میشود. سره قناری خود تولید مثل نمیکند.
دوست ما آقای جواد پاکنژاد میگوید: سره در واقع دو نوع است: نوع اصلی (بلبل هفترنگ) که عاشق آفتابگردان است و نوعی دیگر که نوکش عین گنجشک است و بدان هفترنگ گنگ هم میگویند.
ادامه دارد...
افسانه زنجیرو
افسانه غمانگیر زنجیرو را سالها پیش زندهیاد نصرت دبیری، برای نوه خود، جناب آقای حسن یادگار روایت کرده بود. آقای یادگار که آن سالها، دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی نیریز بود، افسانه را مکتوب کرد و به من سپرد. چند سالی است که مادربزرگ، دنیای ما و قصههایش را بدرود گفته اما قصه او باقی است. کاش میبود تا نوهاش، قصه زنجیرو را که راویاش خود اوست، از روی هفتهنامه برایش میخواند، راستی که عمر ما آدمیان چقدر کوتاه است...
داستان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. صدها سال پیش در منطقه زنجیرو، خانوادههای بسیاری برای گردآوری محصولات خود، تابستانها را به پایان میآوردند. یکی از این خانوادهها، خانواده یاسمن بود. یاسمن با پدر و مادر سالخورده خود در یکی از یوردهای این منطقه، زندگی میکرد. او پسینها برای برداشت آب از چشمه زنجیرو به سرچشمه میآمد، کوزههایش را پر از آب زلال و گوارای چشمه میکرد و راهی یورد میشد. در یکی از پسینهای تابستان، که یاسمن کوزههایش را پر از آب چشمه کرده بود و آهنگ رفتن به یورد را داشت جوانی را دید که به سوی چشمه میآید. جوان با گامهای آرام و سنگین خود به یاسمن نزدیک شد.
- سلام
دختر سرش را بالا گرفت و گفت: سلام.
دقایقی سکوت فاصله یاسمن و جوان بود. جوان به یاسمن گفت اجازه بدهید تا سبوها را برایتان به یورد بیاورم و بیدرنگ سبدها را برداشت و به راه افتاد.
- شما که هستی و در اینجا چه میکنی؟
- من محمدم. محمدلُر. آواره و بیپناه، در آن غار تنها زندگی میکنم.
قلب یاس فرو ریخت. خدایا، محلر! اسمش را شنیده بود، محلر دزد و یاغی.
-نام تو چیست؟
- یاسمن.
لُر یاسمن را تا دم یورد رساند و شتابناک برگشت.
غروبهای هر روز، که یاسمن به چشمه میآمد، محلر هم میآمد و سبوهای یاس را به مقصد میرساند.
در خُنَکای یکی از پسینهای زنجیرو، محلر نگاهی شرمآلود به یاس انداخت. سِحر چشمهای زاغی یاس دل لُر را عاشق کرد و آتش در دل لر گُر گرفت. قد بلند یاس، در زیر آن چنار سر به آسمان کشیده، غرور صخرههای بلند را تصویر میکرد.
یاس گیسهای خود را بافته بود و آنها از بلندای گردن بلند و بلورین او فرو خزیده و تا آخرین نقطه کمر باریکش کشیده شده بودند.
پس از رساندن سبوها، لُر بیقرارانه برگشت. مثل هر شب، زنجیر خود را به درخت پایین غار زد و آن را گرفت و به دهانه غار رسید، زنجیر را به سرعت جمع کرد.
پسین روز دیگر که سبوها را به یورد میبرد، در میانه راه به یاس پیشنهاد ازدواج داد.
چهره مهربان یاس گل انداخت و سکوت در نقطه اشتراک دو نگاه گره خورد. ثانیهها وزنی به اندازه زمین داشتند.
- هرچه پدر و مادرم بگن.
این جواب یاسمن بود. شب بود و پهنای آسمان زنجیرو ستارهباران. یاس با پدر و مادرش در جلوی یورد نشسته بود که موضوع خواستگاری محلر را به میان آورد. پیرمرد ابروهای سفیدش را در هم کشید، موجهای انبوه پیشانیاش را به بالا انداخت و گفت: نه، مرتیکه یاغی.
- او نه دزد است و نه یاغی، آوارهای است که بدین جا پناه آورده. (این حرف را یاس گفت)
غروب روز بعد که یاس به روی چشمه آمد، به محلر پاسخ رد والدینش را گفت.
محلر شکست، مثل سروی که با تبری درآید، شکست و افتاد. دنیا برای او محنتکدهای خالی از محبت شده بود. بغض در حنجره لُر تار میزد.
دختر دستهایش را به هم میمالید و مانده بود که چه بگوید. سکوت در فاصله دختر و پسر همچنان ایستاده بود. یاس بر روی تختهسنگ کنار چشمه نشست. شمرده و دلنوازانه سخن آغاز کرد که:
«نومید مشو، صبر کن، دستان تقدیر کارساز اصلی است. من میگم اگر تو عوض بشی، پدر و مادرم عاقبت راضی میشن. اونا مرد کار و زحمت میخوان. خودت میبینی که اونا خودشون، چقدر زحمت میکشن. ببین چگونه از دل این سنگها، روزی حلال خود رو به دست میآرن. تو قول بده که مرد کار میشی.»
برگ پونهای را از لب چشمه چید و لای انگشتان کشیده و بلندش مالید. بوی وحشی پونه در فضا پراکنده شد.
ادامه داد: بوی عرق زیرپوشت وقتی که از سرکار برمیگردی، خوشبوترین عطرهای زندگی من خواهد بود و لمس دستان پر پینهات، حس تمام شادیهای دنیا را به من خواهد داد. اگر قول بدی، یاس فدات میشه، میدونم که قول تو مردونهاس.
چشمه پرآبتر میشد و نغمه پر غرور آب در جویبار، بلندتر. لُر مسحور حرفهای یاس شده بود و در دلش غوغایی برپا بود.
قطرههای عرق از صورت محمد در آب چشمه میافتاد. لُر تسلیم عشق شد. عشق تمام وجود لُر را تسخیر کرد. احساس سبکی میکرد. تازه متولد شده بود.
محلر مرد کار شد و دزدی را رها کرد. شبها در کنار غار با ستارههای قشنگ راز و نیازها میگفت و گاه دوبیتیهای باباطاهر را که در سینه داشت میخواند. جادوی عشق یکسر، لُر را منقلب ساخته بود.
زمان گذشت و تابستان هفتههای واپسین خود را میگذراند. پدر و مادر یاس دریافته بودند که محلر دیگر یاغی نیست و مردی مردستان شده است، از این رو با ازدواج یاس موافقت کرده بودند.
یاس چون جواب مثبت پدر و مادرش را شنید، شبانه به چشمه آمد و چراغی به شاخسار چنار آویخت. آب چشمه روشن شده بود.
محلر همین که نور چراغ را دید به سوی چشمه آمد و یاس را آنجا دید. یاس مژده داد که پدر و مادرش با ازدواج او موافقت کردهاند. لُر احساس کرد که همه هستی در مشت اوست. در نور چراغ به یاسش نگاهی انداخت، عاشقتر شد.
فردای آن شب لر برای تعمیر ملکیاش به بازار ملکیدوزها آمد. ملکیدوزی او را شناخت و به مأموران حکومت آمدن لر به بازار ملکیدوزان را خبر داد. ملکیدوز، عمداً دور پاشنه ملکی را استادانه با کارد برش داد، بهگونهای که اگر مأموران به موقع نرسند، پاشنه ملکی کنده شود و لر نتواند مسافت زیادی پیادهروی یا فرار کند.
اتفاقاً مأموران حکومت به موقع به بازار ملکیدوزها نرسیدند و لر رفته بود، از این رو به جستجوی او پرداختند. محلر تا نزدیکیهای غروب در شهر در مزرعهای کار کرد و سپس به سوی زنجیرو به راه افتاد. نزدیکیهای دامنه زنجیرو رسیده بود که پاشنه ملکیاش از هم در رفت و مأموران که هنوز به جستجوی او بودند، او را دیدند.
یاس آن روز دلش خیلی شور میزد. به روی صخرهای ایستاده بود و منتظرانه به سوی شهر مینگریست. آوای وایوای باد در دامنه زنجیرو و شاخ و برگ بوتهها پیچیده بود. باد موهای سیاه یاس را آشفته و دامن وی را پیچان و لرزان کرده بود. گیسهای پریشان یاس خطی سیاه در امتداد باد میکشید.
ناگاه چشمان یاس به محمد افتاد که به زنجیرو میآمد و دو سوار که به دنبال او میآمدند. دل یاس مثل گنجشگ مادری که جوجه پرناسکیاش(١) در هجوم کودکان شرور باشد، به شدت میتپید. خورشید در افق مغرب به خون نشسته بود. ناگهان صدایی در دامنه زنجیرو پیچید و دودی غلیظ، فضا را تاریک کرد. اسبها شیهه کشیدند و پرندگان از لابهلای بوتهها، شیونکنان گریختند. محمد تمام جانش را در آخرین حرفش گذاشت و فریاد کشید: یاس، یااااااااسِ مَن.
قطرههای خون دامنه زنجیرو را رنگین کرد. گویی بهار شده بود و شقایقها گلبهگل، خاک زنجیرو را رنگین کرده بودند.
یاس ناباورانه نگاه کرد و فریاد برآورد: محمد... و بر نوکِ پاهاش ایستاد استوار، به سوی بالا قد کشید، دستهایش را مثل بال پرندگان به دو سو کشید و به سوی پایین سقوط کرد. گویی که شاهین پرغروری از آسمان زنجیرو شتابناک به سمت پایین فرود میآمد.
آن شب چراغی به شاخه چنار زنجیرو آویخته نشد. زنجیرو، بیزنجیر شده بود. فردا در دامنههای زنجیرو، دو لاله آتشرنگ تازه در هم پیچیده در واپسین هفته تابستان رُسته بود.
پینوشت:
١- پرناسکی: به گنجشکی که پروازکردن را تجربه میکند و آماده پروازهای بلندتر میشود، پرناسکی گفته میشود.