/تا بهحال حتی سر سوزنی به یاد ندارم که به خاطر مجروحیتم، از جبهه رفتن پشیمان شده باشم.
/ زندگی با یک جانباز برایم باعث افتخار است
/ دردها خیلی شدید میشوند گاه تا مغز استخوان تیر میکشد.
/ برخورد مردم جامعه خوب است.آنها دریای عاطفه ومحبت هستند
/ وقتی در عملیاتی پیروز میشدیم و قطعهای از خاک کشورمان را آزاد میکردیم، برایمان شادیآفرین بود
/ وقتی بچهای از پدر یا مادر خود میپرسد این آقا پایش چه شده؟نگویند تصادف کرده به آنها حقیقت را بگویند
من و تو چه میدانیم؟ من و تو فقط خنده و ظاهر آنها را میبینیم. ولی آیا هیچ میدانیم نشستن روی ویلچر چه سختیهایی دارد؟ هیچ فکر کردهایم که برای یک خیابان رفتن چقدر باید دردسر بکشند؟
من و تو چه میدانیم زمانی که کودکانشان دستشان را میکشیدند تا به دنبالشان بدوند و با آنها بازی کنند، چه احساسی داشتند و چه دردی کشیدند؟ من و تو چه میدانیم؟؟؟ آری، سخت است برای راحتی و امنیت من و تو کسی پایش را در جبههها جا بگذارد و مردانه پای همه سختیهایش روی یک پا بایستد.
بزرگترین آرزویم جبهه بود
محمدجواد کردگاری متولد سال ١٣٤٢ خورشیدی پاسدار بازنشسته سپاه پاسداران است که ٣٦ سال پیش در جبهه نبرد حق علیه باطل یک پایش را از دست داد و طبق نظر کمیسیون پزشکی جانباز٦٥ درصد شناخته شد.
او که ً نیریزی و اهل محله امام مهدی است، درمورد انگیزه جبهه رفتنش میگوید: «سال چهارم دبیرستان زمانی که تازه انقلاب پیروز شده بود، در تظاهرات و راهپیماییها حضور فعالی داشتم و از زمانی که شنیدم دشمن بعثی به ایران حمله کرده، بزرگترین آرزویم این شد که به جبهه بروم.
سال ١٣٥٨ که امام دستور جهاد داد، در بسیج ثبتنام کردم و چون درسم تمام شده بود، زیاد به سپاه و بسیج میرفتم و بیشتر وقتم را در آنجا میگذراندم.
یک روز که در بسیج بودیم، از گفتگوهای دوستان شنیدم که به سپاه اعلام شده نیرو اعزام کنند. من هم مشتاقانه اسمم را نوشتم و به همراه ۷۰ نفر از نیروهای رزمنده نیریزی به عنوان پاسدار ذخیره عازم اهواز شدم و در یکی از پادگانهای نظامی به فراگیری فنون نظامی و آموزش رزمی پرداختم.»
از قافله جا ماندهام
جانباز ٨ سال دفاع مقدس از دوران جبهه میگوید: «قرار بود ٨آذرماه ١٣٦٠ خورشیدی عملیات طریقالقدس انجام شود؛ اما با دو روز تأخیر دقیقاًً در ساعت سی دقیقه بامداد**** با رمز یا حسین(ع) شروع شد. در این عملیات ما جزء گردان امام حسین(ع) از تیپ عاشورا بودیم.
ساعت شش صبح بود که ما وارد عملیات شدیم. دشمن تانکهای زیادی را در منطقه مستقر کرده بود. درگیری شدیدی شروع شد و دشمن بیهدف گلوله میریخت. در همان عملیات بود که زینالعابدین دلداری به شهادت رسید.»
کردگاری در مورد نحوه مجروح شدنش میگوید: «روز دوم عملیات طریقالقدس در منطقه دهلاویه بودیم. نیروهای عراقی پاتک زدند و ما را محاصره کردند. ساعت ده صبح بود که سردار شهید غلامرضا اکبری فرمانده گروهان به من و علیرضا احصایی گفت: شما چند تا گلوله آرپیجی بردارید و به سمت تانکها بروید تا از محاصره خارج شویم؛ وگرنه نیروها آسیب میبینند. ما به طرف پل سابله رفتیم؛ در حالی که دشمن به سمت ما نشانهگیری کرده بود. با دومین گلوله فرماندهمان شهید شد و من و علیرضا احصایی نیز مجروح شدیم. »
آهی میکشد و میگوید: «خداوند گلچین کرد و برد. من از قافله بازماندهام.»
یک قرار قبلی
این جانباز ٦٥ درصد، در مورد لحظه مجروحشدنش میگوید: «هوا بشدت سرد بود و باران یکسره میبارید؛ طوری که زمین باتلاقی شده بود. شور وشوق بچهها قابل وصف نبود. با بچهها قرار گذاشته بودیم تا زمانی که عملیات ادامه دارد، کسی با خانواده تماس نگیرد.
آن لحظه را فراموش نمیکنم؛ ناگهان همه آسمان به رنگ خورشید شد؛ آتش، حرارت و سوزش. تمام بدنم میسوخت. نای بلند شدن نداشتم، ٤٥ دقیقه اول هوش داشتم و درد میکشیدم. از دست بچهها کاری ساخته نبود، آنها من را بین پتو قرار دادند، روی زمین کشیدند و به نیروهای امدادی رساندند. بعد از این که به هوش آمدم، خودم را روی تخت بیمارستانی در اهواز دیدم؛ در حالی که پسر عموهایم که در جبهه حضور داشتند، بالای سرم بودند. به دلیل وضعیت نامناسب جسمی که داشتم، من را به تهران انتقال دادند و آنجا بود که به پدر و مادرم خبر داده و آنها به ملاقاتم آمدند. در بیمارستان تهران به دلیل جراحات زیادی که به پای چپم وارد شده بود، آن را از لگن قطع کردند.
خردادماه سال ١٣٦٠ خورشیدی با سردار شهید سیدعبدالرسول معصومی سپاه پاسداران مشکان را راهاندازی کردیم. ٣ ماه آنجا بودیم و بعد به نیریز آمدم.
بعد از مجروحیتم تا یک سال پیگیر برنامههای درمان بودم. مدتی گذشت تا قضیه برایم کمی حل شد، سیستم بدنم به حالت عادی برگشت و در سپاه نیریز، به عنوان پاسدار رسمی مشغول به کار شدم. اما دلم شور و حال جبهه را داشت به همین خاطر همزمان با اعزام نیروهای در «طرح لبیک یا خمینی» دوباره به منطقه برگشتم و به عنوان مسئول پرسنلی تیپ٣٣ المهدی در پشتیبانی از رزمندگان خطوط مقدم نبرد در جبهه مشغول شدم. »
کردگاری که ٢٤ ماه در جبهه حضور فعال داشته، میگوید: «شور و اشتیاق جبهه هیچ وقت برایم کمرنگ نشد. با وجود مشکل پایم، در منطقه حضور و در عملیاتهای خیبر و بدر شرکت کردم. بعد از پایان جنگ در سال ١٣٦٨، به عنوان مسئول بنیاد مستضعفان و جانبازان شهرستان معرفی شدم و به مدت ٧ سال در این نهاد انجام وظیفه کردم.
بزرگی، ایثار و مهربانی
مخالف ازدواج بودم. دلم نمیخواست در این موقعیت به این چیزها فکر کنم. اما اصرار خانوادهام باعث شد در سال ١٣٦٤ ازدواج کنم. زمانی که در سپاه کار میکردم، با پاسدار حاجغلامحسین کاملی آشنا شدم و همین اولین جرقه ازدواج ما شد. ثمره این ازدواج دو دختر و یک پسر است.»
همسرش صدیقه کاملی میگوید: «برایم افتخار بود که با یک جانباز زندگی کنم. روز اول خواستگاری با این که از وضعیت او خبر داشتم، ولی یک لحظه کلمه «نه» بر زبانم نیامد. جانبازان خیلی مقدس هستند و من در طول این سالها جز بزرگی، ایثار و مهربانی چیز دیگری از محمدجواد ندیدم.
کاملی از اخلاق، صبر و روحیه همسرش میگوید؛ از این که او کارهای شخصیاش را خود انجام میدهد و در بسیاری از کارهای خانه کمک میکند.
کردگاری اشاره به همسرش میکند و میگوید: «همسر یک جانباز خیلی سختی میکشد و بیشتر بار مشکلات ما را آنها به دوش میکشند. برای ما خیابان رفتن و یا خریدکردن خیلی سخت است. تا بخواهیم برویم و برگردیم، زمان زیادی میبرد و اینجاست که آنها صبورانه همه زحمت را به دوش میکشند.
دردهایی که قابل تحمل نیست
جانباز دفاع مقدس ضمن اشاره به دردهایی که میکشد، میگوید: «درمان ما تمامشدنی نیست. وقتی میگویند عضوی از بدن قطع شده است، فکر میکنی که تمام شد و رفت؛ اما نه، این خود مشکلات زیادی را باعث میشود. بعضی اوقات دردها خیلی شدید میشود و گاه تا مغز استخوان تیر میکشد؛ چون عصبهای نواحی که قطع شده زنده و متأسفانه همیشه در معرض درد هستند. من ٣٦ سال پیش پایم را از دست دادهام؛ اما الان به دلیل فشارهایی که بر اعضای بدنم وارد میشود، دچار عارضههایی از جمله کمردرد، زانو درد، دیسک کمر و دردهای لگن شدهام. »
وضعیت نابسامان دفترچههای درمان
کردگاری وضعیت دفترچههای درمان را نابسامان میداند و میگوید: «در سالهای اول، خدمات درمانی ایثارگران بر عهده سازمان بنیاد شهید بود؛ اما بخشنامهای آمد که در راستای آن طرح بیمه ما را به نیروهای مسلح دادند.
ما برای تهیه دارو باید ابتدا آن را تهیه کنیم تا بتوانیم با مدارک درمانی و به ازای ارائه یک سند درمانی به سازمان، هزینه را دریافت کنیم. که اگر خودمان هزینه را پرداخت کنیم راحتتر هستیم. متأسفانه تا بخواهد وضعیت هزینه و دفترچههای ما اصلاح شود، عمرمان هم تمام شده است.
من تا به امروز دو عدد پای مصنوعی گرفتم آن هم سالهای ابتدایی مجروحیت؛ اما به دلیل این که مشکل پای من از لگن قطع میباشد، برایم قابل استفاده نبود. اما در کل چون ساخت پای مصنوعی( از لگن) در ایران انجام نمیشود، ما مجبوریم برای مداوا به خارج برویم که متأسفانه دولت اجازه اعزام نمیدهد.
مبلمان شهری برای یک جانباز
محمدجواد کردگاری ضمن انتقاد به مسکن شهرسازی میگوید: «مبلمان موجود شهری باعث اذیت جانبازان میشود. مسکن و شهرسازی در نمای شهری باید به فکر جانبازان هم باشد.
سالهای اول جانبازیام آرزو میکردم هیچگاه گذرم به بانک و ادارات نیفتد. اما الان خدا را شکر بیشتر ادارات رمپ (سطح شیبدار) کار کردهاند؛ البته بعضی از ادارات هنوز پله دارند. مشکل دیگر این که گیشههای ادارات، باعث میشود متصدی اصلاً پشت آن، فرد جانباز یا معلول را نبیند و یا در ورودی پارک دو میله برای جلوگیری از ورود موتورسیکلت قرار داده شده که ما نمیتوانیم رد شویم.»
مردم دریای عاطفهاند
جانباز ٨ سال دفاع مقدس از برخورد و رسیدگی مسئولان بنیاد شهید میگوید: بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور نسبت به مسائل درمانی ما توجهی ندارد. آنها حتی پول عصا و ویلچر را هم به ما نمیدهند و ما مجبوریم آن را به صورت آزاد تهیه کنیم. اما مسئولان بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان به خانوادههای جانبازان سرکشی میکنند، نسبت به فرزندان ما محبت دارند و به مسائل فرهنگی و اجتماعی توجه نشان میدهند.»
کردگاری با بیان این که یک فرد جانباز هیچ چشمداشتی از مردم ندارد، ادامه میدهد: «برخورد مردم جامعه خوب است، آنها دریای عاطفه و محبت هستند. ولی توقعی که من دارم، این است که مردم دیدشان نسبت به جانباز تصنعی نباشد. جانباز را همنوع خودشان بدانند تا بتواند با اعتماد به نفس مسائل خود را دنبال کند.
بعضی وقتها پیش میآید کودکی را در خیابان میبینم که از من سؤال میکند پایت چه شده؟ من هم میایستم و کامل برای او توضیح میدهم. چه خوب است که خانوادهها، وضعیت ما جانبازان را برای کودکانشان بگویند. وقتی بچهای از پدر یا مادرخود میپرسد این آقا پایش چه شده، نگویند تصادف کرده و ... به آنها حقیقت را بگویند تا نسل به نسل با جبهه، دفاع مقدس و جنگ آشنا شوند.
توقعم از مسئولان این است که به فرمایشات امام راحل (ره) و مقام معظم رهبری جامه عمل بپوشانند و ما را همراهی کنند.
او همچنین میگوید: وجدان عامّه مردم و مسئولین باید این حقیقت را درک کند که آرامش و امنیت امروز ما مدیون جانفشانیها و فداکاریهای شهدا، جانبازان و سایر ایثارگرانی است که جان خود را فدا کردند تا ما زیر چتر بیگانگان نباشیم و روی پای خودمان بایستیم.
از او میپرسم اگر جنگ شود حاضری دوباره شرکت کنی؟ با افسوس میگوید: «بیشترین ناراحتیام این است که چرا این قدر زود مجروح شدم و نتوانستم آن طور که دوست داشتم به جبهه بروم. از آن زمان تا به حال حتی سرسوزنی هم به یاد ندارم که به خاطر مجروحیتم، از جبهه رفتن پشیمان شده باشم؛ اما الان هم اگر بدانم دشمن قصد تعرض به کشورم را دارد، با وجود همین مجروحیتم و با همان انگیزه قبلی به جبهه میروم.
شهدا، جانبازان و رزمندگان با عشق به میهن به جبهه رفتند و هیچگاه از رفتن خود پشیمان نمیشوند.
کردگاری ادامه میدهد: «جانبازانی هستند که هنوز هم فعال هستند. درهمین چندسال اخیر ما ١٢ جانباز که از ناحیه پا مشکل داشتند باز هم برای دفاع از حرم رفتند و شهید شدند. »
کردگاری نگاهش را به سالهای دور میبرد و به خاطراتش اشاره میکند. او میگوید: «عبادتهای بچهها خالصانه بود. اخلاق و رفتارشان با صمیمت و گذشت بود. همیشه آرزو میکنم برای لحظهای هم که شده، آن ثانیهها وساعتها برگردد. همه آن خاطره بود. اگر دوستی شهید میشد، برای ما غمانگیز بود و وقتی در عملیاتی پیروز میشدیم و قطعهای از خاک کشورمان را آزاد میکردیم، برایمان شادیآفرین بود.»
او همچنین اشارهای به خاطرهای از دوران مجروحیتش میکند و میگوید: «یادم نمیرود زمانی که من در بیمارستان اهواز بودم، شهر تقریباً از جمعیت خالی شده بود و جز نیروهای نظامی کسی در شهر نبود. اما خانمهایی بودند که مثل یک مرد، در پشت خط مقدم و بیمارستانها، مجروحان را مداوا میکردند و چقدر مهربانانه و عاشقانه کار خود را انجام میدادند.»
و به راستی جانبازان کسانی هستند که تا مرز شهادت پیش رفتند و خداوند میخواست که بمانند و با جسم آسیبدیدهشان، حجت خدا بر ماندگان باشد.