/ درآمدش بد نبوداما بیشتر از خرج مواد ش هم نمیشد
/ داد و هوار راه میانداخت و میگفت معتاد نیستم
/ جنین سهماههاش مرد و ملیحه افسرده شد
/ کارش به جایی رسیده بود که گریه میکرد ومواد می کشید
/ در انجمن NA یاد گرفت که دروغ را از زندگی حذف کند
/ درد تنهایی برایش از درد ترک بدتر بود
/ آدم معتاد یک مریض است
٢٧ سال پیش همراه با آواز خروسخوان به دنیا آمد و به قول خودش خروس بیمحل شد. مادرش گفته بود اگر پسر شد، او را غلامِ امام رضا میکنم و همین شد که رضا نام گرفت.
پسر خوش قدم
دو خواهر بودند و سه برادر. پدرش جوشکار بود، از صبح علیالطلوع کرکره مغازه را بالا میزد و تا کله سحر کار میکرد تا لقمه نان حلالی سر سفره زن و بچهاش بگذارد.
رضا روز به روز بزرگتر میشد و وضعیت مالی پدر بهتر. پدرش گفته بود که قدمش خیر است و میدانم پسری است سر به راه . اما زهی خیال باطل!
دوران ابتدایی و راهنمایی را با معدل١٦ تمام کرد. پسر درسخوانی نبود و تا دلتان بخواهد تنبل و تنپرور بود. درست بر عکس برادر بزرگترش که به قول مادر، اهل کار بود و همین بود که هر روز مادر زرنگی این و آن را به رُخش میکشید و علی برادر بزرگتر رضا را بیشتر دوست داشت.
اما برعکس مادر، پدر جانش را برای رضا میداد و روز به روز او را لوستر میکرد.
اولین دود
تازه پشت لبش سبز شده بود و خیال میکرد برای خودش مردی شده است که برای اولین بار هوس کرد سیگار بکشد. سیگار را لای انگلشتان تپلش گرفت و دودش را هوا کرد. دوستانش ناباب بودند و با وجود مخالفتهای برادرش علی، با آنها رفت وآمد زیادی داشت. همان سال درس را نخوانده رها کرد و در دیپلم ردی ماند.
فصل چیدن انگور دوستانش را به باغ دعوت کرده بود. آنها با خودشان تریاک آورده بودند. با اولین تعارف دوستش، هوس کرد دودی بگیرد. رضا آن شب تا صبح نتوانست بخوابد؛ حالت سرگیجه وتهوع داشت. اما فردای آن روز پرانرژی بود و توانست تا شب انگور بچیند وگیرهگیره انگورها را به پای ماشین بیاورد.
از آن روز به بعد هر وقت احساس کوفتگی وخستگی میکرد، به دوستش تلفنی میزد و و او هم برایش مواد میآورد.
یک و نیم سالی از اولین مصرف تریاکش گذشته بود. مادر کم و بیش شک کرده بود. اما رضا زبانبازتر از آن بود که بگذارد کسی چیزی بفهمد. هر دفعه هزار آیه و قسم میخورد که معتاد نیست و علت دیرآمدنش به خانه به خاطر شبنشینیهای دوستانه است.
ازدواج رضا
سر هیچکاری بیشتر از ٣ - ٢ ماه دوام نمیآورد و هزار انگ به آن میچسباند تا مبادا کسی بفهمد معتاد است.
مهدی شوهر خواهر رضا سوپرمارکتی دست تنها راه انداخته بود. از اوخواست که به کمکش بیاید و با هم شراکت کنند. مادرش دوتا از النگوهایش را فروخت و رضا هم پولی جمع وجور کرد و با او شریک شد. درآمدش بد نبود. اما رضا جوان بود و اهل بریز و بپاش. هرچه پول درمیآورد خرج خوشگذرانیاش میشد.
مادر که وضع را اینچنین دید، آستینهایش را بالا زد و دختر ترگل ورگلی برایش پیدا کرد. رضا در نگاه اول، ملیحه به دلش ننشست؛ اما از بس تعریفش را از زبان خواهر، مادر و .. شنید خواهانش شد.
مادر چادر و انگشتری برداشت و ملیحه را برایش نشان کرد. ملیحه تهتغاری خانواده ٧ نفره بود و انگاری دانه قیمتی بود که از چشم پدر ومادرش چکیده بود؛ چرا که تا به او میگفت بالای چشمت ابروست، مثل باران بهار اشک میریخت.
٦ - ٥ ماهی نامزد بودند. ملیحه به رفت و آمد رضا مشکوک شد و از این که زیاد به او سر نمیزد، شاکی بود. میخواست از درآمد و کارش سر دربیاورد. اما رضا که خبر از کار خودش داشت، هر روز بهانهای میآورد و درست جوابش را نمیداد. بگومگوهایشان شروع شده بود که مادر رضا وساطت کرد و گفت بروید سر خانه و زندگیاتان، همه چیز درست میشود.
ملیحه چادر عروسی را روی سر کشید، قرآن را باز کرد و برای خوشبختی خودش و رضا دعا کرد. برای این که رضا مرد زندگیاش باشد و هیچ وقت پشیمان نشود.
٣ - ٢ هفتهای از زندگی مشترکشان میگذشت. رضا از صبح سر کار میرفت و آخر شب دست خالی برمیگشت. حتی بعضیشبها ملیحه سفره شام را به انتظار رضا پهن میکرد، اماچون رضا دیر میآمد، غذا نخورده خوابش میبرد.
ملیحه زن زندگی بود. میشست وگردگیری میکرد. بهترین غذاها را برای رضا میپخت و لباسهایش را اتو میکرد.
آتشبیار معرکه
مادر ملیحه زیادی کنجکاو و به حرکات رضا مشکوک شده بود. به خاطر همین در زندگی دخترش زیاد سرک میکشید و ملیحه را وسوسه میکردکه رضا از شراکتش دست بکشد. چون هرچه وضع زندگی رضا بدتر میشد، زندگی مجتبی دامادشان بهتر میشد و همین باعث شد که رضا با گرفتن وام و قرض از دوست وآشنا مغازه را از شراکت بیرون آورد خودش به تنهایی صاحبمغازه شد.
درآمدش بد نبود؛ اما بیشتر از خرج مواد رضا هم نمیشد. ملیحه شصتش خبردار شد که لباس رضا بوی دود و لجن مواد می دهد.
مواد رضا از ١ نخود به ٣ نخود و ٦ نخودرسیده بود. روز به روز رنگپریدهتر و لاغرتر میشد. او شب تا صبح چرت میزد و ملیحه اشک میریخت.
تا علت خماری و چرتش را سؤال میکرد، رضا داد و هوار میکشید که من معتاد نیستم و تو داری به من تهمت میزنی.
ملیحه تا سر حد مرگ رضا را دوست داشت. میسوخت و میساخت. ولی یک عیب هم داشت که همه اسرار خانهاش را میگذاشت کف دست پدر و مادرش. آنها نسبت به رضا حس خوبی نداشتند و شده بودند آتشبیار معرکه و ملیحه را وسوسه میکردند تا به رضا و خانوادهاش گیر بدهد و حتی از ملیحه میخواستند که طلاق بگیرد.
عشق به بچه
آن روزها ملیحه در سختیها کنار رضا نمیماند، او را تنها میگذاشت و به هر بهانهای قهر میکرد.
آن روز هم به حالت قهر خانه را ترک کرده بود و درخانه پدرش نشسته بود. اما فکری کرد، پشیمان شد و برگشت سر خانه و زندگیاش.
ملیحه میدانست رضا عاشق بچه است به خاطر همین تصمیم آخرش را گرفت تا رضا را پایبند به زندگی کند.روزهای اول بارداری رضا زیاد خوشحال بود و دوست داشت بیشتر وقتش را در کنار ملیحه باشد. برایش همه چیز میخرید تا مبادا خوردن غذایی برایش آرزو بماند، اما اعتیادش بلایی سرش آورده بود که نمیتوانست زیاد کنار همسرش باشد.
سه ماهه باردار بود. شب از ساعت ٢ گذشته بود، اما رضا هنوز خانه نیامده بود. دلش شور رضا را میزد، با گوشیاش که تماس گرفت، در دسترس نبود. به خانه مادر رضا زنگ زد، از او خبری نداشتند.
نزدیکیهای صبح رضا به خانه آمد. سر و صدای ملیحه بلند شد و وقتی رضا تماسهای پدر و مادرش را دید، فهمید که به خانه نیامدنش را همه متوجه شدهاند. داد و هوار کشید و با لگدی ملیحه را بر زمین زد.
سرش به سنگ خورد
جنین سهماههشان مُرد و ملیحه افسرده شد. پدرش پایش را در یک کفش کردکه یا طلاق بگیر یا دیگر دختر من نیستی و همین باعث شد که ملیحه چادرش را بپوشد و از آن خانه برود.
رضا از دیدن حال و روز ملیحه و از مُردن بچهاش ناراحت بود. سرش به سنگ خورد و تصمیم به ترک گرفت. از قرص و شربت متادون شروع کرد؛ اما جواب نمیداد. روز به روز نئشهتر میشد.
پنجسال بود که اعتیاد داشت؛ چهارسال تریاک مصرف کرد؛ از یک نخود به ٦ نخود رسیده بود و یک سالی هم میشد که شیره مصرف میکرد.
هرکاری میکرد، قادر به ترک نبود و دوباره رفت سراغ مواد. گریه میکرد و موادش را میکشید.کارش به جایی رسیده بود که چند برابر نیازش مواد میخرید و پول خرج میکرد تا جایی را داشته باشد که برود و آنجا موادش را به دور از چشم بقیه بکشد. مبادا نئشه شود و کسی بو ببرد، میخواست همیشه مواد داشته باشد.
دیدار دوست
روزی از روزها حسین دوستش را دید، ازهمان نگاه اول فهمید که اعتیادش را ترک کرده. برایش هزاران سوال بود. از چه راهی؟ چگونه؟ و ...
حسین قول کمک به رضا را داد و شب رفت دنبالش. ..
رضا در انجمن NA یاد گرفت که دروغ را از زندگی حذف کند و با همه روراست باشد. همین شد که شب به محض رسیدن به خانه، با ملیحه تماس گرفت. ملیحه اما جوابش نمیداد اما هزاران قسم و سوگند برایش پیامک زد و همه زندگی نکبتیاش را تعریف کرد. ملیحه شب تا صبح بر بخت سیاهش گریه کرد و تصمیمش برای طلاق جدیتر شد.
فردای آن روز آفتاب نزده، ملیحه به دادگاه رفت و تقاضای طلاقش را نوشت.
رضا چند بار آشنا و غریب را فرستاد دنبالش؛ اما مرغ ملیحه یک پا داشت و گفت: تو به من دروغ گفتی؛ همه میدانستند تو معتادی اما انکارکردی. من دیگر در آن خانه پا نمیگذارم.
رضا التماس کرد. قول ترک داد؛ اما ملیحه قبول نکرد و برای همیشه از آن خانه رفت. مهرش را حلال کرد وجانش را آزاد.
درد تنهایی بدتر از درد ترک
از آن روز به بعد خانه برای رضا جهنمی شده بود که در آن میسوخت. وضعیت مغازه رو به ورشکستگی بود و رضا حامی نداشت که کمکش کند.
پدر و مادرش هرکار کردند، به خانهاشان نرفت. درد ترک از یکطرف و درد تنهایی از طرف دیگر امانش را بریده بود.
بچههای انجمن اما یک لحظه تنهایش نگذاشتند. از هر طریق که فکرش را بکنید کمکش کردند، پول قرضش دادند و برایش وام گرفتند تا بار بدهیهایش را کم کنند.
***
درست است که الان خانه رضا سوت و کور است اما زندگی خوبی دارد. سه سال و ١٠ ماه از روزهای تاریک و خفت بارش گذشته و پاک پاک شده است. دیگر نه موادی مصرف میکند و نه در مغازهاش کم و کسری دارد و نه مورد بیاعتمادی کسی است. فقط آرزو میکند کاش ملیحه از زندگیاش نرفته بود و بچهاش نمرده بود. که اگر آنها بودند الان رضا در کنار آنها بهترین زندگی را داشت.
***
رضا سرش را پایین میاندازد و میگوید همه چیز را جبران میکنم چون دیگر معتاد نیستم. آدم معتاد یک مریض است و من الان سالم سالمم و قولم قول یک مرد.