یکی از همسایگان ما کارمند معدن است و ما ایشان را مهندس صدا میزنیم! او انسان فوقالعاده صبوری است و هیچوقت از مشکلاتش حرف نمیزند! اعتقاد دارد انسان نباید مدام از مشکلاتش بگوید و موج منفی به دیگران بدهد!
یک شب مهتابی من و عیال زیر نور مهتاب کنار حوض در حال چای خوردن و گپ زدن بودیم! هنوز دو قلپ چای میل نکرده بودیم که مهندس زنگ در خانه را زد و به جمع دو نفره ما پیوست! او خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و از من پرسید: ببخشید غریب آشنا! شما جایی را سراغ دارید که ناله آموزش بدهد؟!
با تعجب گفتم: والا من برعکس میتوانم جایی را آدرس بدهم که آنجا به شما خوش بگذرد و نالههایتان را فراموش کنید. ولی جایی که فنون ناله آموزش بدهد سراغ ندارم!!!
خانمم با شنیدن نام آموزشگاه ناله زد زیرخنده!
مهندس آهی کشید و گفت: من محیط کارم را دوست دارم و هیچوقت اعتراضی نمیکنم! نه این که بخواهم بگویم مشکل و کمبودی وجود ندارد و همه چیز ایدهآل است. در اصل من آدمی نیستم که بخواهم غر بزنم و آه و ناله کنم! یعنی اصلاً بلد نیستم آه و ناله راه بیندازم و کارم را پیش ببرم!
این سر برج که حقوقها را به حساب ریختند، به دلیل کسری موجودی معدن، حسابدار معدن این کسری موجودی را با نریختن حقوق من جبران کرده! یعنی پیش خودش فکر کرده تنها کسی که نیاز کمتری دارد من هستم! در حالی که من از خیلی همکاران دیگرم گرفتارترم! فقط مثل آنها بلد نیستم آه و ناله و فریاد راه بیندازم و مشکلات شخصی زندگیام را برای غریبهها باز گو کنم!
برادر خودم توی همین معدن کار میکند! حقوق او از من بیشتر نباشد کمتر نیست! خرج زندگیش هم چون بچه ندارد خیلی کمتر از من است. ولی همیشه پدر و مادرم هوای او را بیشتر از من دارند و به او کمک مالی میکنند و به من میگویند: داداشت مشکلاتش بیشتره و تو خدا رو شکر همه چیزت رو به راهه!
چون برادرم همیشه در حال آه و ناله کردن از مشکلات زندگی است آنها فکر میکنند من مشکلی ندارم!
با شنیدن درددلهای مهندس، دلم برایش سوخت. هر چه فکر کردم دیدم توی مملکت ما که همه جایش الهیشکر، خنده و شادی و پایکوبی است و اصلاً جایی برای ناله آموختن وجود ندارد! بنابراین تصمیم گرفتم او را به یکی از دوستان روانشناسم معرفی کنم!
بعد از چند هفته مهندس دیشب دوباره به خانه ما آمد. سگرمههایش در هم بود! خوشحال شدم! با خودم گفتم حتماً مشکل حل شده و حالا میتواند در محیط کارش و جلوی خانواده آه و ناله کند و کارهایش را پیش ببرد!
وقتی ازش پرسیدم: چی شد؟! رفتی پیش روانشناس یا نه؟! مهندس آهی کشید و گفت: ای غریب آشنا... دست رو دلم نگذار که دلم موج خون است!
خوشحال شدم!
ادامه داد: ده جلسه رفتم پیش روانشناس تا مشکلات روحی روانی پیدا کنم! الان مشکلات روحی پیدا نکردهام، ولی مشکل مالی پیدا کردهام!!! به اندازه حقوق این ماهم رفت توی جیب دوست روانشناس شما و من هنوز نمیتوانم ناله کنم و دل دیگران را بسوزانم تا حقوقم به موقع بره به حساب!!!
قربانتان غریب آشنا