تابستان سال ١٣٦٤ (٣٢ سال پیش) من و چند تا از دوستانم، شبهنگام درست زمانی که ماه زیبا از پشت کوههای سر به فلک کشیده نیریز به سمت ستاره قطبی بالا میآمد، با سوار کردن سور و سات بر روی سه رأس الاغ پر قدرت، راهی کوه قبله شدیم.
ساعت ٢٣:٣٠ از شهر به قنات آبادزردشت رسیدیم و قمقمهها را در آب تگری قنات پر از آب کردیم و بهراه افتادیم. چیزی نگذشت که هیاهوی شهر رفته رفته کم و کمتر شد. نسیم خنکی از کوهسار تارم صورتمان را نوازش میکرد. انگار این باد و نسیم از لای در بهشت بهسوی ما به آرامی میوزید.
صخره ممل عروس پرصلابت و پرغرور چون شیرزنی پهلوان که دست به کمر زده باشد ایستاده و ما را نظارهگر بود. از اولین چَک و صخرهکه بالا رفتیم در مسیری قرار گرفتیم که معروف به پیچهای اُریب یا «اُریو» است. سایههای وهمانگیز کوهستان چنان تاریک بود که چشم چشم را نمیدید. ساعت١بامداد بود و حالا دیگر صدای سوزناک مرغ حق که «کوهکوهکوه» صدا میزد در فضا میپیچید و روح را جلا میداد.
دوستان پیشنهاد کردند یک چای دم کنیم و خودمان و مرکَبهایمان استراحتی کنیم. با جمعآوری قدری هیزم کوهی آتشی برپا کردیم. عطر آن در آن هوای دلانگیز پیچید. خوردن چای چوپانی بر آتش بنه و کهکُم و درختان کوهی حال و هوایی دارد که جز عاشقان کوه، کسی قادر به درکش نیست. آتش ستونی از نور و دود را به تاریکی مطلق آسمان میفرستاد و سایههای رقصان ما را بر صخرها نقش میزد. چای را که خوردیم، آتش را کور کردیم و راه افتادیم.
دوستانم میگفتند اگر چراغقوه یا هر نور دیگری روشن کنیم، خرها این موجودات باهوش ممکن است راه را گم کرده یا زمین بخورند. راه پیمایی ما در تاریکی مطلق بسیار دلهرهآور بود. من تنها در جلوی خودم توده سیاه رنگی را میدیدم و قدم به قدم بهدنبالش میرفتم.
ساعت٢:٣٠ ماه زیبا دوباره سر و کلهاش پیدا شد و همه جا را فرا گرفت. مقصد ما منطقه خواجهمحمودی در مرز نیریز و استهبان و داراب بود. باید از مبدأ تا مقصد با توقفهایمان حدود ٦ ساعت راه میرفتیم. بالاخره به تپه ماهون که همیشه روشنایی خیره کننده ماه را داشت رسیدیم و آنجا بود که زیبایی ماه در آسمان و تابش نورش بینهایت زیبا و شگفتانگیز بود. درست در کنار راه مالرو و باستانی یک کوپ سنگ بزرگ درست شده بود. از قدیم رسم بر این بوده که در موقع بازگشت به شهر، هر عابر سنگی را به کومه سنگها اضافه میکرد. نمیدانستیم این رسم را چه کسانی بوجود آوردهاند؛ فقط این را میدانستیم که طبق رسمی کهن، عابرین به محض دیدن شهر از این بالا باید هر کدام یک سنگ کوچک را بر روی آن خروار ها سنگ بگذارند. بالاخره از تپه ماهون هم عبور کردیم. کمکم از باغ انگوری موسوم به رزهای مراد لولی عبور کردیم. ترکیب رزها و درختان ارژن بسیار زیبا بود. برخی از درختان انگور با جسارت تا کاکل ارژنها بالا رفته بودند. انگار میخواستند ببینند اطراف و گرداگردشان چه میگذرد.
هنوز تا مقصد راه درازی در پیش بود. از قدیمیها شنیده بودم که انسان در شب دو برابر زودتر به مقصد میرسد و هر گام مرکب و آدم دو برابر است. ناگهان خود را کنار «برکه برنسو» دیدیم. برکهای که کسی نمیداند کی و به دست چه کسی ساخته شده است؛ اما سبک تراش سنگها به زمان باستان میماند. بعد از نیم ساعت به گردنه «کولیکش» و رزهای حاجی علی رسیدیم. چراغی که این پیرمرد زحمتکش همیشه روشن نگه میداشت، چون فانوس دریایی برای رهگذران سو سو میزد. این پیرمرد هممحل خودمان بود و بیشتر عمرش را در همین کوه گذرانده بود و تنها را امرارمعاشش همین رزهای کوهی بود که انصافاً خوب پرورش داده بود. او با صدای مهربان و گرمش همگی ما را به خوردن چای بر روی ایوان زیبایش که یک درخت بنه کهنسال در کنارش روییده بود کرد و ما بیدرنگ دعوتش را اجابت کردیم.
پیرمرد آنقدر با صفا بود که دلت نمیآمد هرگز ترکش کنی. روی گلیم پنبهای قدیمی که بر روی ایوان پهن کرده بود نشستیم و من خوشمزهترین چای زندگیام را آنجا خوردم. کتری سیاه و کوچک اما پر برکتش خستگی همه ما را به در کرد.
یک ساعتی در کنارش بودیم. انگار دل پیرمرد پر از قصه و افسانه و پندهای نهانی بود و دلش میخواست از ماجراهای قدیمی و قصه رازآلود دزدها و راهزنها، و شکار آهو و پلنگ و خرس برایمان بگوید. یادش بخیر مردان با صفایی چون او دیگر هرگز تکرار نمیشوند و با رفتنشان برکت آن رزهای باستانی هم مانند خودشان به افسانه و داستان پیوستند.
درست پشت تپه بعدی صدای سمفونی سگهای گله و شغالها به گوش میرسید. پس از خداحافظی با حاجیعلی مستقیم به سمت همان تپه که صداها از پشتش میآمد رفتیم و چند دقیقه بعد سگهای گله گرگوار به استقبالمان آمدند و به ما دندان و دهان نشان دادند. ما هم زنگوله خرها را که نشانه دوستی با گله بود به گردن آنها بستیم و چوپانها با اصطلاحات خود و با سوتزدن، سگها را به آرامش دعوت کردند. پس از گذر از منطقهای بهنام چاه نوروزی، به آرامی و متمدن از کنار سگها و گله عبور کردیم. بوی آتش «اِیشوم»ها (ایشوم=چادرسیاه) عطری دلانگیز را در فضا رها کرده بود.
پس از نیم ساعت راهپیمایی در قلب خواجهمحمودی و یورد «دایی مش ولی» که به همراه چند ملک دیگر از مرغوبترین و معروفترین انگورها بود فرود آمدیم. کوهنشینها همیشه اول، آسایش مرکبها و خرها را فراهم میکنند و بار و جل و خوره را از روی این حیوانات زبانبسته بر میدارند و قدری جو جلوی آنها میریزند و بعد موجبات آسایش خود را فراهم میکنند.
حالا دیگر تقریباً سحر بود و نور و انوار کم رنگ خورشید تا ساعتی دیگر بدون شک بالا میآمد. هر کدام از ما پتویی پهن کردیم و از فرط خستگی چونان سنگ افتادیم و به خواب رفتیم و ندانستیم کی ماه زیبا جایش را به خورشید داد.
صبح همگی سر حال و قبراق بیدار شدیم و یک صبحانه و چای چوپانی علم کردیم. بچهها دنبال انگور چیدن رفتند. این درختان رز را هیچ کس نمیداند بهدست چه کسی کاشته شده است. چند کارخانه شیرهپزی سنتی هم همان دور و برها بود.
من و یکی از دوستان برای آوردن آب و سیراب کردن خرها بهسوی چشمه چاه بادام رفتیم. چندین دسته کبک خوش خط و خال از دور چشمه پرواز کردند. صدای کبکها و بِدِرهای کوهی از همه کوهستان و صخرها میآمد و انعکاسی در کوه بهوجود میآورد که انگار در بهشت بودیم. بوی پونه وحشی در کنار آب چه عطر دلانگیز و سحرانگیزی داشت.
آب کوهسار از هر آبی سبکتر و خوش طمعتر است. با زدن آب به سر و رویمان و شستن پاها انگار خستگی یک عمر از تنمان به در رفت. آنجا مشکآبی بود که چوپانان با آن از چاه برای گوسفندانشان آب میکشیدند. آن را در چاه انداختیم و مشکها و قمقمهها را پر از آب پاکیزه و خوش طعم زاگرس زیبا کردیم.
بعد از صبحانه، مقدمات دیزی آبگوشت بر پا شد. آخ!! دیزی تال قدیمی و اخگرهای سرخ آتش و پخت خوراک بر روی آتش هیزم چه مزه فراموش نشدنی دارد!
خلاصه ما به مدت چهار شبانهروز در این بهشت بکر سر کردیم. چه سکوتی و چه آرامشی! حاضرم ٢٠ سال از عمرم را بدهم و با همان یاران دوباره به چنین جای زیبایی برگردم. یادش بخیر یادش بخیر... افسوس که روزهای خوب چون برق و باد گذشتند ...
الان که این خاطرات را مینویسم ٣٠ سال از آن روزها گذشته و من دیگر هیچ وقت به خواجهمحمودی نرفتهام. مردم قدیم چقدر سختکوش و قوی بودند که آن کارها را میکردند. شنیدهام همه آن ملکها امروز توسط مردم ایج خریداری شده و انگورها را در آورده و انجیر کاشتهاند. همچنین یک راه از امامزاده ایج تا خواجهمحمودی کشیدهاند و با نیسان و موتور به این منطقه میآیند.
رزهای خواجهمحمودی و پیرمردهایش برای همیشه به افسانهها پیوستهاند. ما بچههای آنها امانتداران خوبی نبودهایم و قدر طبیعت بکر خواجهمحمودی را ندانستهایم. حالا از دورقلات و (بیسوون) و بالاتارم گرفته تا گرگون و چشمه اربو و نجمالدینی و چشمهنیگی هنوز درختان رز هر سال برگهای کمرمق خود را بیرون میآورند و تک و توکی دانه انگور میرویانند. از آن همه مردان پرصلابت کوه اکنون چند تایی انگشتشمار باقی مانده که با همت بلند خود نگذاشتهاند آتش این کارخانههای شیرهپزی خاموش شود. آیا اینها آخرین نسل کوهنشینان هستند و آیا فرزندان آنها از بند تکنولوژی بیرحم رها میشوند و دوباره راه کوه را طی میکنند؟
توضیح:
در این عکسها شهید بزرگوار حسن زردشت را هم میتوانید ببینید که همیشه پایه کوه و طبیعت بود. خدایش بیامرزاد.
با احترام - هیربد زردشت
وقتی استهبان که حدود 50 کیلومتر و حتی بیشتر با این خواجه محمودی فاصله دارد نامش را به عنوان همسایه ذکر می شود حیف بود نام اصفهان که با 500 کیلومتر فاصله دارد را ننویسید ...خواجه محمودی متعلق به نیریز و شهر ایج است ...گاهی یک ادرس اشتباه باعث منحرف کردن افکار یک جامعه می شود ..