تعداد بازدید: ۲۰۳
کد خبر: ۱۱۹۶۱
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۳:۵۶ - 2022 22 January
کافه داستان
الف. نی‌ریزی
باز روز مادر و باز آن خاطره‌ تلخ.

هیچ‌وقت روز مادرِ آن سال را یادم نمی‌رود که می‌خواستیم برای او خاطره‌انگیز کنیم. اولین سالی بود که پدر در جمعمان نبود. 

با خواهرها قرار گذاشتیم شام آنجا باشیم و یک جورهایی جای خالی پدر را پر کنیم. 
انگار همین دیروز بود ...

نگاهش، مهربانی‌اش، و عطر او که با بوی کشک و بادمجان مخلوط شده و در فضای خانه پیچیده بود.

لبخندش مثل همیشه نبود اما از چهره‌اش نمی‌رفت. بچه‌ها هیاهو می‌کردند و ما از خاطرات کودکی در اتاق‌های همان خانه می‌گفتیم و می‌خندیدیم. 

مادر دائم توی رفت و آمد بین پذیرایی و آشپزخانه بود. 

سفره را انداختیم و نشستیم. پای سفره بغض کرد. پدر همیشه کشک و بادمجان دوست داشت و مادر با کلی آب و تاب برایش می‌پخت.

بعد از شام هر کدام هدیه‌ی کوچکی به او دادیم. موقع هدیه‌دادن، همه نوه‌ها را یکی‌یکی بغل کرد و بوسید. دخترها را هم... به من که رسید دست‌هایش را باز کرد و خواست مرا هم در آغوش بکشد و ببوسد.

نمی‌دانم چه شد؛ واقعاً نمی‌دانم؛ اما به طور غیرارادی خودم را کمی منقبض کردم. فقط یک لحظه بود. آیا واکنش طبیعی بدنم بود؟ یا یک غرور مردانه‌ی لعنتی؟ هرچه بود، از روی حس مادرانه‌اش فهمید و خودش را عقب کشید. 

دلم لرزید. همان لحظه پشیمان شدم ولی دیگر دیر شده بود. چهره‌ی مادرم سرخ شد. فقط دست دادم و تبریک گفتم. حتی دستش را هم نبوسیدم. آنچه در همین یک لحظه بین ما گذشت، در هیاهوی مهمانی آن شب گم شد. هیچ‌کس غیر از ما دو نفر متوجه نشد. آن شب به هر سختی بود گذشت. تا چند روز هر وقت یادم می‌آمد خودم را سرزنش می‌کردم.

چند هفته بعد، مادرم که برای وضو در سحرگاهِ یک صبحِ سرد زمستانی به حیاط رفته بود، همانجا پای حوض تمام کرده و افتاده بود. وقتی بالای سرش رسیدم هنوز آستین‌هایش بالا بود. آرامشی عمیق به چهره‌اش نشسته بود. بغضم ترکید و او را برای آخرین بار محکم بغل کردم و در آغوش گرفتم. گریستم و گریستم؛ نه فقط به خاطر از دست دادنش که بیشتر برای ماجرای آن شب. کاش یک بار دیگر دست‌هایش را دور من حلقه می‌کرد و مرا می‌بوسید.
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها