داستان این سریال دربارهٔ راهزنی معروف به نام مرادبیگ است که طی نزاعی با گروه راهزن دیگری مجروح شده و توسط خانواده روستایی از مرگ نجات پیدا کرده و زندگی با این روستائیان تحولاتی عمیق در او ایجاد میکند.
مراد بیگ رفته رفته در طول داستان متحول و به فردی صالح تبدیل میشود.
روزی روزگاری در واقع داستان کمال یافتن انسانی است.
امراله احمدجو که خود این شیوه زیست را تجربه کرده، صحنهها و اکشنها را بسیار طبیعی طراحی کرده است.
نقشآفرینان این سریال خسرو شکیبایی (مراد بیگ)، محمود پاکنیت (حسام بیگ)، ژاله علو (خاله لیلا)، جمشید لایق (قلی خان)، محمد فیلی (نسیم بیگ، بسیم بیگ)، و حسین پناهی (گُل آقا در جوانی) شهره سلطانی (معصومه)، محمود جعفری (شعبان پدر گل آقا)، گوهر خیراندیش (نرگس)، پرویز پورحسینی (قدرت)، جمشید اسماعیلخانی (نائب)، بهروز مسروری (صفر بیگ)، منوچهر حامدی (بازرگان)، صدرالدین حجازی (مخور)، امیر وطنزاد (غلام بیگ)، ایمان ساجدی (سعدل بیگ) بودند.
تو هیچ کاری بلد نیستی!
تو به درد اینجا نمیخوری...
حسام بیگ: بگو چه کار کنیم بریم پی کارمون؟
مراد بیگ: چه کارا بلدی؟
حسام بیگ: هیچی چه کارا میخی بلد باشم؟
مراد بیگ: بلدی سوخت با زنجیر جمع کنی؟
حسام بیگ: نه!
مراد بیگ: با تبرچطور؟ بلدی؟
حسام بیگ: نه!
مراد بیگ: بلدی کتیرا بگیری؟
حسام بیگ: اصلاً و ابدا.
مراد بیگ: چوپونی چطور؟ بلدی گله بچرونی؟
حسام بیگ: نه! او که محال و ممکنه نی بلد باشم.
مراد بیگ: رنگرزی چطور؟
حسام بیگ: نه ! رنگرزی سی چمه؟
مراد بیگ: بلدی اگه دست و پای حیوون در رفت جا بندازی؟
حسام بیگ: نه!
مراد بیگ: بلدی مشک بزنی؟ شیر بدوشی؟ دیگ بشوری؟ دوغ بزنی؟
حسام بیگ: نه!
مراد بیگ: بلدی رختاتو خودت بشوری؟
حسام بیگ: نه!
مراد بیگ: بلدی روزی سه بار نون بخوری پنج بار شکر خدا بگی؟
حسام بیگ: التماس نکن! مو کار خودمم خوب بلد نیستم. اگه حواسم جمع میکردم ایجوری سرم گرم نکنی، گیر بیُفتم!
مراد بیگ: پس تو به چه دردی میخوری حسام؟
...
- نه حسام تو هیچ کاری بلد نیستی! تو به درد این صحرا نمیخوری.
یکی از سکانسهای پایانی
سریال «روزی روزگاری»